3

صدای آواز پرندگان از بلندای هر درختی به گوش می رسید . بعضی در حال همنوایی و همدلی بودند و بعضی در حال ساختن لانه ای تا آینده ی خود را در آن به بار بنشانند . پرنده ی کوچکی به زیر درخت کاج آمد و برگ سوزنی خشک شده ای را برداشت و بدون اینکه توجهی به اطراف خود بکند ، راهی شاخه های بالایی درخت شد . این کار را چندین بار تکرار کرد و جفت مهربانش مهندسی هانه را به عهده گرفته بود و گاه جای عوض می کردند و دیگری برای آوردن مصالح خانه ی کوچکی که با مهر سخته می شد به زیر درخت برود و برگ ها  کاج و شاخه های خشک شده را به بالای درخت برساند . گاهی به دور دست ها می رفت و اندکی گل برای محکم کاری می آورد و لابلای  شاخه ها می گذاشت . تکاپوی طبیعت اوج می گرفت و خورشید راست قامت شده بود و به زیر پای خود به مرحمت و مهربانی نظر می انداخت . هر گوشه ای که از تلالو او روشن  بود ، نشان از حیات و شادابی داشت . سر شاخه های درختان جوانه زده بود و نمایان بود که خوش قد و قامت تر خواهند شد . باد هم در گِل  لابلای شاخه های لانه شان می دمید تا زودتر خشک شوند ، تا پیوند شان را در خانه ای که جایش از میان هزاران درخت بلند و زیبا با اشتیاق و خوشحالی انتخاب کرده بودند جشن بگیرند . خورشید نیز انوار خود را هدیه ای برای گرمتر شدن مهر و عاطفه شان کرده بود و طبیعت در صلح و مهربانی رو به زایش و تکامل بود .

 

عشق عطیه ای است که تمام موجودات از آن برخوردار هستند و با آن از عمر خویش لذت می برند و شادی دوشادوش آنها در هر پرشی و پروازی و در هر نغمه سرایی و همصحبتی جلوه نمایی می کند . اما مورچه ی غریبه ی کوچک و غریب قصه ی ما که بر حسب تصادف بر روی برگی نشسته بود و آن پرنده او را در هنگام برداشتن برگ سوزنی شکل کاج ندیده بود و بر بلندای درخت و در میان لانه اش آورده بود ، حال خود را در بالای درخت            می دید  ، ارتفاعی که تا به حال تجربه نکرده بود .

 

وسعتی را به تماشا نشست که اندوه کوچکی و ناتوانی اش را دوباره در دلش زنده کرد . پرنده دوباره شاخه ای آورده بود تا‌ آخرین رَجهای لانه را هم بالا ببرد و گهگاهی در لانه چرخشی می کرد تا ببیند عماری آن مشکلی نداشته باشد و اندازه اش درست باشد . نیم چرخشی کرد تا شاخه ای را که خوب در جایش قرار نگرفته بود درست کند ، که نگاهش به چشمان خیره و متعجب مورچه کوچکی افتاد که با چشمان اندوهناک و ریز خود که قطره اشکی در آن در حال جان گرفتن  و سنگین شدن بود نگریست . مورچه غریب دیگر طاقت نداشت تمام آنچه در رویایش از رهایی و راحتی و خوشبختی تصور می کرد ، در این کنج خوش منظره ی درخت کاج که رو به غروب خورشید ساخته شده بود و منظره ی دل انگیزی داشت در زندگی این دو پرنده دید . پرنده کوچکی که قرار بود مادری مهربان و دلسوز و مربی کاملی برای جوجه هایش باشد ، با چشمانی که از روی مهربانی و ترحم اندکی جمع شده بود ، نگاهی به مورچه انداخت و با تعجب پرسید که آیا از اینکه این همه بالا آمده می ترسد ؟ یا اینکه فکر می کند خطری برای او وجود دارد ؟ ولی مورچه که هیچ توجهی به حرفهای  پرنده نکرده بود و تنها در زیبایی های رویایی زندگی انها غرق شده بود پاسخی نداد . همچنان معصومانه و غمگین به او نگاه می کرد . پرنده که از این رفتار عجیب و غریب او متحیر شده بود دوباره نگاهی به  مورچه کوچولو کرد و گفت دوستداری تو را پایین درخت ، پیش باقی مورچه ها ببرم  . می خواهی کمکت کنم تا به لانه ات باز گردی ؟ اینجا بود که موچه ی غریب از تمام افکار خود فاصله گرفت و  گویا که ضربه ای خورده باشد و از خود به در آمده باشد ، گفت : نه  لازم نیست دوباره مرا وارد بدبختی کنید که تازه از آن خلاص شده ام . پرنده که تا به حال با این جملات و این رفتار برخوردی نکرده بود با خنده ای که نشان از نفهمیدن منظور او باشد  پرسید : کدام بدبختی  ، دور هم می نشینید و خوش خندان تا صبح شادی می کنید و صبح هم  آواز می خوانید و غذا برای آینده انبار می کنید . من که هیچ بدبختی در این زندگی نمی بینم !

 

ـــ بله البته اگر شما هم تمام عمر مجبور بودید روی زمین و بدون دیدن حتی بخش کوچکی از این دشت  زیبا عمر چند روزه ی خود را صرف کنید تا برای توده ی مورچه هایی غذا جمع کنید که هرگز آنها را نخواهید دید و هیچ کس هم اهمیتی به کار شما نمی دهد ، آنوقت معنی بدبختی را می فهمیدید .

 

وقتی این حرفها را می زد دوباره تمام نفرتش از زندگی که تجربه کرده بود در چشمانش درخششی از شادی فراهم آورد چون  حالا دیگر احتیاجی نبود کارهایی که این همه موجب آزارش شده بود را دوباره و دوباهر انجام دهد و عاقبت هم هنگام مرگش در تاریکی شبی فرا برسد و در حسرت دیدار دوباره روز از دنیا برود . با تمام وجود احساسات خود را نسبت  به زندگی گروهی که تجربه کرده بود و در آن جز نظمی که بدون هدف و منظور و فقط از روی عادت و قانونی که پیشنیان برایشان معین کرده بودند و بی ارزش بودن جمعیتی که او جزو انها بود ، چیزی دیگری را پیدا نمی شد کرد .

 

عاشق و معشوق هر دو نشسته بودند و با تعجب به حرفهای مورچه کوچولوی غریب گوش می کردند  . پرنده ی دوم که از راه رسیده بود و پدر پر ابهت و مهربانی به نظر می رسید با سینه ای پیش آمده که رنگ زیبای پرهایش در آن قسمت به اوج خود رسیده بودند و سرخی باور نکردنی مانند سرخی غروب داشتند  کمی به این سو و آن سو  حرکت کرد و سینه را پر از هوا کرد و آوازی سر داد که غریبه ی کوچولو ی پر حرف را به خود آورد . چنان مسحور صدای زیبای پرنده ی پدر شده بود که تا پایان هنر نمایی او دهان بازمانده اش را نیز نتوانست ببندد . با چشمانی خیره به او می نگریست که چگونه پر قدرت چنین صدای زیر و بم  ظریفی را در محیط اطراف طنین انداز می کند و پرنده ی مادر هم که دیگر مست زیبایی های دلبندش شده بود . تاب یکجا ماندن را از دست داده بود و غزلهای عاشقانه اش را زیر صدای پر ابهت همسرش سر می داد و سکوتهای او را به جمله های کوتاه خود و کلمات تحسین گونه اش پر می کرد . آسمان هم در وصال این دو ابرهای خود را به رقص آورده بود و سایه روشن های نرم و زیبایی را در زمین بوجود‌ می آورد . گاه ابرهای مخملی شکلی که عقب افتاده بودند پا تند می کردند و با هیجان خود را به پیشتری ها می رساندند و دست در دست یکدیگر رقص و پایکوبی به راه می انداختند و گاه تا سر انگشتان از یکدیگر دور می شدند و به انوار خورشید که آنها هم می خواستند در این شادی سهیم باشند ، فرصت می دادند تا جلوه نمایی کنند و همچنان جشن و پایکوبی کردند تا اینکه ام شادی و سرمستی شان رو به کاستی و تمام شدن گذاشت و خورشید که پس از این همه سال سنی از او گذشته بود با خجالت از جوان گونه کاری هایش در افق دوردست اندک اندک از دیده ها پنهان شد و ابرها سرخی شرم او را بر روی گرفتند و آرام آرام به سوی شرق رهسپار شدند . پرنده ی پدر که رهبری این مجلس را به عهده داشت ، چون جمع را خسته یافت کم کم صدای خود را کوتاه کرد و با نگاهی مهربان به سوی معشوقش ، از او اجازه پایان دادن به نغمه سرایی را گرفت و چون چشمان او را مهربان دید متوجه شد که جرمی و خطایی در این تصمیم او نیست . نیم پرشی کرد و خود را به نزدیک او رساند و با هم به نجوایی  نشستند که غریبه ی کوچولو هیچ متوجه آن نشد . اما در شعف این همه لذتی که در این نیمروز برده بود چنان مست بود که فراموشش شد که بر درختی بلند نشسته و لحضه ای به خیال اینکه بر زمین هموار قرار دارد رو به سمتی رفت که شاخه ی درخت گرد می شد و جا برای هوا باز کرده بود و او تازه فهمید که مدتهاست از تجربه ی بر زمین بودن که بسیار از آن خسته بود ، رها شده و حال فاصله زیادی تا زمین دارد .

 

با لذت داشت به اطرافش نگاه می کرد . پرنده ی مهربان که قرار بود مادر مهربان و همسر شیرین سنی برای شوهرش باشد با صدای ظریف و محبت آمیزی به غریبه ی کوچولو گفت : حالا که از لانه و دوستانت دوری و اینجور که معلومه نمی خواهی پیش آنها باز گردی ، می خواهی چه کار کنی ؟ هیچ تصمیمی گرفته ای ؟

 

مورچه که از لحن او بسیار لذب می برد ، که چقدر  با مهر و عاطفه با او صحبت می کند شاد شده بود و همه ی آن چیزی هایی هم که در ذهن داشت را فراموش کرد . هر چند که به سوال پرنده هیچ گاه کاملا فکر نکرده بود ، ولی برای اینکه این لحظه های شیرین را به این حرفها تلخ نکند سرسری جوابی داد و گفت بعداً دقیق تر به آن فکر خواهد کرد و با اجازه ی آن دو پرنده ی خوش رنگی که حالا در تاریکی شب تنها جثه ی کوچکشان دیده می شد و دیگر خبری از آن رنگهای زیبا در پرهای آنها نبود  و  سینه ی سرخ و بالهای زرد و قهوه ای «نها زیاد دیده نمی شدند و در زیر نور نقره ای ماه که گاهی  از لابلای ابرها بر زمین می تابید در کنج لانه آنها خوابید و دلچسب ترین خواب عمر خود را تجربه کرد .

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد