غربت زده

 

 

 

تمام آدمهایی که نمی شناختم به چشمانم آشنا می آمدند ، همه ی آنها مثل من با عجله و بدون تعلل می رفتند تا به کارهایی که فکر می کردند خیلی مهم و با ارزش است برسند . ثانیه های پیش رویشان خیلی مهم به نظر می رسید چون می کوشیدند پیش از موعد به آنها برسند .

گوشه ی خیابان پهن و شلوغی که صف ماشین ها آرایش غلیظی از بوق و دود برای آن ساخته بودند از تاکسی پیاده شدم . باید خودم را به تاکسی های دانشگاه می رساندم . اما تاکسی های دانشگاه آن طرف این رودخانه ی پر از تمساح ایستاده بودند . هر چه خواستم من هم مثل خیلی ها از عرض خیابان عبور کنم اما احساسی دلم را به شور می انداخت . کوههای دوردست از نور صبح گاهی پر از سایه روشن شده بودند . چشمهایم به التماس افتاده بودند که از پل هوایی استفاده کنم تا حداقل از آن بالا بتوانم یک نمای باز از وسعت باغهای دامنه ی کوه و تک درخت هایی که با فاصله از هم نوع هایشان از دور جلوه ی زیبایی به کوه داده بودند را تماشا کنم .

رد رفت ‌ و آمد مردم پله های پل را کاملا صیقل داده بود . با احتیاط از پله ها بالا رفتم و تا تمام نشده بودند چشم از آنها برنداشتم ــــ  از پوست موز هم لغزنده تر بودند ـــ  . وقتی در ارتفاع 4- 5  متری قرار گرفتم بهتر نسیم خنک صبح گاهی را احساس کردم . مردم عجول با چشمهای باز از کنار هم می گذشتند اما بیشتر اوقات به هم تنه می زدند ، گویی از این فرصت کوتاه  چند ثانیه ای هم برای آسیب رساندن به یکدیگر نمی توانستند بگذرند . چون فرصت نداشتند به وضعیت زندگی یکدیگر طعنه بزنند ، نفرت خود را با بی توجهی در راه رفتن و برخوردهای شانه به شانه جبران می کردند .

در لابلای شلوغی آنها تقریبا میانه پل پسرکی 10 11 ساله نشسته بود . چشمهای درشت  ،  صورت لاغر ، پوست آفتاب سوخته . پیراهن چرک و گشادی هم بر تن داشت . از دورم به نظرم رسید که این پسرک شیاد چه زود رمالی را شروع کرده . دفتر و دستک خود را باز کرده بود و چیزی از کتابی می خواند و در دفترش یادداشت می کرد . پیش تر رفتم و با مهارت خود را از میان دشمنان آن طرف پلی که به سوی دشمنان این طرف پلی می رفتند ، با کمترین برخورد و صدمه ای به سمت مقابل رساندم تا بدون پارازیت راه رفتن آنها بتوانم پسرک را زیر نظر بگیرم .

دیدم جلوی پای پسرک یک ترازوی وزن کشی و جلوی آن جعبه ی فال حافظ قرار دارد . با خودم گفتم با این سن کم چه مجموعه ی کاملی فراهم کرده . وزن شکم بارگی  هامان را برایمان می گوید و در کنارش غذای روح را هم به قیمت کمی که امروزه به اندازه بسته ی کوچک سیب زمینی سرخ کرده است به ما می فروشد و آنگاه ما را که در میان  شوق خوردن و اندوه حماقتمان گیر کرده ایم با رمالی و چهار تا دعا و ورد خام می کند و پول خوبی به جیب می زند .

جلو تر رفتم تا پنهانی از راز و رمز رمالیش با خبر شوم اما پسرک بیچاره غافل از توهمات  من در حال نوشتن مشق مدرسه اش بود . کتاب فارسی ــ آه ــ آرری کتاب فارسی که پدرها در آن  همیشه با نان می آیند و مادران همیشه با لبخند می پزند و می شورند و کودکان خود را می بوسند . او یکسر می نوشت و گاهی با حسرت به رهگذران نگاه می کرد . هیچ کس در آن صبح گاه میلی به دانستن وزن تن و حجم شعور خود نداشت . موجودات زندگی زده ای که تکرار در تکرار لحظه های بی بازگشت را در پی رویایی ....... می دوند ، هیچ توجهی به خاص بودن وضعیت پسرک نداشتند . پیرمردی خوش قامت با ریش های سفید و سبیلی که بین بینی و لبهایش زرد شده بود با غرور از دورمی آمد . کتابهایی زیر بغل داشت . وقتی می خواست بارش را از دستی به دست دیگر بدهد نام کتاب ها را دیدم روی آنها با آبکاری طلایی نوشته شده بود " تاریخ مشروطه " ،  از کنار ما گذشت . نگاهی البته به هر دوی ما انداخت نگاه سردی به پسرک و نگاه پر از طعنه ای به من که امیدوارم بودم او مکثی  در مقابل پسرک داشته باشد . نگاه او را هرگز فراموش نمی کنم من که تا شانه های او قد داشتم با چشمانی روبه رو شدم که تا عمق سیاهی شبهای بی ستاره تاریک بود ، گوشه ی لبهایش خط محوی افتاده بود و بدون اینکه کامل نگاهم کند زیر چشمی و در همان حال حرکت پوزخندی زد و دور شد .

پسرک همچنان مشغول مشقش بود مداد کوتاهش را می چرخاند و حروف را گاهی زیر خط و گاهی سر به هوا و گاهی بالای خط می نوشت .

دفتر شعرم را باز کردم تمام صفحه از بابا نان داد و مردی با‌ اسب آمد پر بود . گاهی جای شکستن نوک مداد را می شد روی حرفی پیدا کرد . پسرک سرش را به سوی من چرخاند ، من مشتاقانه او را نگاه می کردم و با خود گفتم کاش چیزی از من بخواهد او گفت : حاجی ساعت چنده

من که عادت به بستن ساعت ندارم از صفحه ی موبایل وقت را برای او گفتم : حدود 10

او دلواپس وسایلش را جمع کرد . نگران شدم

ــ چیزی شده کمک لازم نداری !‌

اما صدایم را گویی نشنید دفترش را لای کتاب گذاشت ، کتاب را بست و داخل پیراهنش انداخت . جعبه ی فالها را با یکدست برداشت و ترازو را زیر بغل زد و رفت . خواستم تعقیبش کنم تا ببینم کجا می رود اما بهتر دیدم با صحبت کردن از رمز و رازش با خبر شوم .

 

ــ آهی بیا یه فال به من بده

او ایستاد و گفت بردار گفتم تو برای من انتخاب کن . خندید گفت : من دستام بسته اس چه جوری انتخاب کنم .

ــ خب از این طرف چندمی رو بردارم

دوباره خندید : دهمی رو بردار

من دهمی رو برداشتم و بدون اینکه پاکت رو باز کنم لای دفتر گذاشتم . تا از جیبم پول در بیاورم صحبت را شروع کردم . اما او عجله داشت . گفتم : کجا میری الان که وقت مدرسه نشده .

دیدم خنده اش کم کم محو شد . سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت .

گفتم : ببین من می خام کمکت کنم چرا خجالت کشیدی ؟ مگه ظهر نباید بری مدرسه پس چرا الان که دو ساعت تا ظهر مونده وسایلت رو جم کردی و میری ؟

ــ من که مدرسه نمی رم این دفتر مشق رفیقمه حوصله نداشت داد من براش نوشتم . الانم دارم می رم دفتر و کتابش رو بدم آخه  تا اونجایی که اون کارمی کنه نیم ساعتی راهه بعد دوباره باید برگردم .

 

از مدرسه نرفتنش پرسیدم و از وضعیت زندگی . هر دوی ما بغضی در گلو داشتیم . او که علاقمند به تحصیل بود شبها را در یک انباری پیش پیرمردی می گذروند و ماه ها بود که از مادرش خبر نداشت . چون مادرش با مردک معتادی زندگی می کرد و اجازه نداشت پسرک را پیش خودش ببرد . در ضمن در شهر دیگری با کودکی قرضی و همیشه در حال چرت زدن مشغول گدایی بود . پسرک هم پیش پیرمردی مانده بود که قبل از رفتن مادرش با هم در آن انباری زندگی می کردند .

 

من ساعت 11 با استاد ادبیاتی قرار ملاقات داشتم تا نواقص شعر هایم را و قواعد صحیح بیان و شرح یک اتفاق را برای شاعرانه گفتن بیاموزم .

 

پسرک هم که مشق نویس دوستان دوستش هم شده بود . از این راه پولی جمع می کرد ، هر چند کم اما برای او حکم در آمد را داشت . می گفت گاهی درس های بچه های کلاس پنج را هم می نویسد در حالی که خود تا سوم خوانده بود . یعنی تا زمانی که مادرش ترکش نکرده بود .

بعد از ظهر وقتی از پل هوایی می گذشتم تا این بار به خانه برگردم او راهمراه خود بردم . او امروز سواد درست و حسابی دارد اما هنوز هم مشق های دیگران را برای مبلغی می نویسد تا با شهرت آنها لقمه نانی برای خود بدست آورد .

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
احسان دوشنبه 6 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 02:13 ب.ظ http://www.adat.blogsky.com

سلام حاج امیر
وبلاگت خوبه
اگر خواستی می تونیم باهم تبادل لینک بکنیم
یه سری به ما بزن
نظر هم که خودت بلاگری و میدونی واجبه
بای

مصطفی سه‌شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 03:31 ب.ظ http://moshaveramlake-eshgh.blogsky.com

این دیوار های سردغرور؛هیچ گاه فرصت نداد که"زمرمه های دلتنگی ام"به سوی تو پر گیرند. کاش بیایی همراه نسیم عشق؛از پشت پنجره نیمه باز رو به قلبم


خوشحال میشم اگه بهم سر بزنی

.::(( مشاور املاک عشق))::.

احمد حسینی دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1387 ساعت 12:26 ب.ظ

سلام امیر عزیز ،
خیلی مخلصیم.

یا علی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد