کابوس

گاهی فکر می کنم کاش آدمها شبیه نهنگ بودن آخه اونوقت دیگه دچار خود بزرگ بینی نمی شدن و می تونستم مثل سنگها باشن و عین آدم زندگی کنن.

 

گاهی فکر می کنم کاش آدمها تمساح بودن حداقل در کنار خوی درندگی شون

 

می تونستن مزه ی اعتماد رو به چشن و  به یه پرنده ی کوچولو اجازه بدن تا

 

لای دندونهاشون رو تمیز کنه و از طعم سیری اونها مزه ای بچشه .

 

گاهی فکر می کنم چقدر خوبه که همیشه در حال فکر کردن نیستم !!!

 

چقدر خوبه که آدم نیستم چقدر خوبه که نیستم . گاهی که نیستم خواب می

 

بینم ستاره ها برای دیدن شب خوابشون می بره بخاطر همینه که وقتی شب

 

می رسه اونها رو چشمک زن می بینیم ، آخه اونها تازه دارن چشماشون رو باز

 

می کنن .

 

اما گاهی هم در آرزوی خواب دیدن اونقدر خنگ می شم که فکر می کنم

 

چشمهام رو باز نگه دارم بهتره آخه اون جوری می شه حوابها رو رنگی دید . اما

 

تا به خودم میام ، دوباره صبح شده . دوباره  ... دوباره وقت اون رسیده که خواب

 

دوست داشتن و حرف زدن و درک کردن و درک شدن رو ببینم . دوباره کابوس ...

 

کابوس ... کابوس ....

 

کاش همیشه شب بود .

نظرات 1 + ارسال نظر
اشکان چهارشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:29 ق.ظ http://constantin.blogsky.com

سلام
پست خیلی قشنگی بود
وبتم تا حدودی خوندمو جالب بود
به من هم یه سری بزن
تازیه عضو شدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد