گاهی وسط کوچه پر از زحمت و زرد
من می شکنم درون یک دعوت و زرد
از رعشه ی یک سلام می سوزم و باز
در چاله ی یک نگاه پر وسعت و زرد
حس می کنم آن بارش بی طاقت را
در جو نگاه خویش ، پر سرعت و زرد
می شورم از آن شوری دریای نمک
می میردن آن حوالی شهوت و زرد
باور بکنید این غزل بی خودی است
من بی خودیم و لحن من لعنت و زرد
از کوچه گذشتم و ته یک بن بست
من ماندم و یک ساعت بی وحدت و زرد
27/7/1387
میز تحریر خیالم خالیست
کاغذی نیست که از روی تو حرفی بزنم
و قلم دلهره دارد که نگوید حرفی
می سپارم همه ی ثانیه ها را به سکوت
می گذارم هدفم را تاریک
می نشینم لب یک واژه که پیدایش نیست
لحظه ی مفلوکیست که تو در آن خوابی
که تو ؛ یا من با تو
و چرا تو یا من
هیچ رنگی نتوان دید در این بی پایان
خواب خاکستری غربت من
پی آبی
پی آبی
پی آبی
سرد است
و قلم ؛ ها ، فراموشم شد
رنگش آبیست
ولی
چون تو از جوهره ی او رفتی
بی رمق
او زرد است
شب تاریکی است مهربان
حرف بزن
24/7/1387