نور بنفش

حدود نیمه شب معمولا هیچ چیزی طبیعی نیست . هیچ کسی معمولی نیست . ذهن می ترسد فکر کند ، ولی جسم که از استراحت دورمانده مشتاق می شود تا کاری انجام بدهد . آن موقع  باید آدمها را به تخت هاشون زنجیر کرد تا مشکلی بوجود نیاید .

اما وقتی قرار باشد اتفاقی بیفتد هیچ کس توانایی پیشگیری ندارد . فقط شاید بتوان کمی تاخیر بوجود آورد . ولی متاسفانه وقتی بدن متوجه شود که در جایی قرار گرفته است که جای همیشگی نیست و فردا یا فردایی که زود می رسد قرار است آنجا را ترک کند دست به بی تابی های گاه خطرناکی می زند .

نور بنفش خسته کننده ای به پرده های جمع شده ی پنجره می خورد . فضای اتاق ملتهب بود . باور می کردی که مخدر مصرف کردی در حالی که بدنت قسم می خورد جز یک لیوان نوشابه و چند قاشق غذای هتل  چیز دیگری مصرف کرده .

مدتها بود فکر می کردم چند تا روح که حوصله شون سر رفته تصمیم گرفته اند با شب های بنفش من دوست بشوند . گویی این رقص تبلیغات برای مرده ها جذابیت زیادی داشت .

چراغهای نگران زرد می شدن اما هنوز زردیشون روی دیوارهای روبرویی کامل منعکس نشده بود که دوباره یک حلقه ی بنفش بزرگ تمام اتاق رو روشن می کرد .

من تماشای خیابان را در شب و از ارتفاع خیلی دوست داشتم اما باور نمی کردم که این همه سیاهی را بتوانم با رنگ بنفش آشتی بدهم . ولی چاره ای نبود اینجا شهر بی خوابی و بدبختی ها است .

باید باور کنم که روزگار ثانیه هاش را مثل طناب به گردنم آویزان کرده تا نگذارد طعم زندگی را بچشم . رفته رفته بوی گرسنگی همه جا رو پر می کرد . صدایی به گوش می رسید ، کم کم زمینه ی اتاق بی حالم توانایی منعکس کردن رنگ بنفش را از دست داد . روی خوابهای بی رمقم آب خنکی پاشیدم . چشمهام رو بستم اما به زور توانستم چند لحظه ای بسته نگه دارمشان . نسیم خنکی صدایم می زد تا کنار پنجره بروم . کنار پنجره که ایستادم نفهمیدم چکه های آب که از کنار گوشم روی شانه ها می ریخت بخاطر این بود که چند دقیقه پیش صورتم را شسته بود و یا این آسمان هیجان زده داشت رخوتم را می شست .

بعد از چند لحظه احساس کردم تمام تنم خیس شده . انگش پاهام رو حس می کردم ، کمرم می سوخت ، چشمهام بنفش شده بود . ترسیدم آخه من ایستاده بود و از بالا همه چیز رو می دیدم . اما چرا حالا نگاهم مستقیم تویه دل آسمان افتاده بود . چرا زیرم این همه سخت شده بود . پس آن نور بنفش کجاست ؟!

واااااای .........

آها دوباره خواب می دیدم . اینجا گورستان است نه هتل !‌

عزیزم ببخشید داد کشیدم . خوابت رو پریشان که نکردم !!!

می دونم بارون رو دوست داری . من هم خیلی دوست دارم ...

بخواب من مثل همیشه کنارتم .

۱۳۸۷/۷/۱

نظرات 3 + ارسال نظر
داستان‌گو جمعه 5 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 05:38 ب.ظ http://Dastangooo.blogsky.com

رگه‌های ضعیفی از یک نوشته‌ی خوب را در متن‌ت خواندم/ موفق باشی/.

احمد چهارشنبه 10 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 08:03 ب.ظ http://parchin-e-vafa.blogfa.com/

سلام.
عیدتون مبارک

سبز باشید

یا علی

مصطفی دوشنبه 15 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 10:01 ق.ظ http://moshaveramlake-eshgh.blogsky.com/

بیننده : من
دلیلش : محبت
هدفم : خوشنودیت
نتیجه اش : افزایش بازدید کننده فقط به خاطر تو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد