گاهی باقلواها هم مرا می طلبند

ثانیه های تاریک شب روی قدمهای سنگیم می دوند

 

ماه مردود شده

 

دوباره

 

پایان را می آغازد

 

چقدر فاصله است تا هلال

 

چقدر ماه مانده تا ماه قبول شود

 

من و انتظار تا کی منتظریم ؟!

 

شهر تاریک است

 

ابرها رفته اند

 

کوچه باغ ها خیس

 

و چشمهای من کنج نموری دارند

 

و نیلوفرانه در خود می لغزم ...

 

بوق های مفرط

 

من میان چهارراه چه می کنم

 

آه ...

 

باز تمام شدم در بستگی ها

 

فرو رفته ام در ناخن خویش

 

و صورتم می سوزد

 

چشمهایم کو !

 

باید بروم

 

بلندم  کنید ای خیزران های سوخته

 

بخوانیدم ای  نی زاران نرویده

 

فرو کشیدم ای چاه های خشکیده

 

و باز هم در کنار شبنم می رویم

 

و حباب وار محو می شوم

 

من در انبوهی از هبوط های بی ربط ریشه داده ام

 

جانوران

 

گیاهان

 

یا نه ! آدمیان

 

گاهی باقلوا ها هم مرا می طلبند

 

چقدر شیرین

 

چقدر تلخ

 

چقدر لحظه ها گس می میرند

 

شب ؛ بنفش تر از هر سیاهی

 

زیر پای خروسها می میرد

 

وشاید دیگر موضوعی برای معجزه نماند

 

و خورشید می خواهد معجزه کند

 

یک فرصت ...

 

شانه های برفی کدامین دوست را بطلبم !

 

با کدامین ده فرمان به پایان می رسم !

 

بگذار بی خیال تر از خوابهای کودکانه ام

 

این روز هم بگذرد

 

بگذار بگذرد که سالهاست با گذشت آشنا شده ام

 

بگذار ... اما

 

" چه کسی با لب فریاد بلندم می کرد

 

مادرم بود که با داد بلندم می کرد

 

مثل ماه از پی ابری به لحافم می برد

 

مثل خورشید پر از باد بلندم می کرد "

خواب شیرینی نبود

 

بگذار بیدار شوم

 

همه ی وازده ها پیش من امروز ...ویا نه

 

من پیش همه ی وازده ها واماندم

 

" چه کسی با لب شیرین من امروز قراری دارد

 

چه کسی حق نمکدان نشکسته است و کاری دارد

 

با ترامادول تقدیر من و خواب و غروب

 

چه کسی وقت سحر حوصله ی عشق قناری دارد

 

شاید اتمسفر سوراخ شده راه شود

 

از برای دل عشقیده اگر فکر فراری دارد

 

حالم امروز عجب شبزده و بی روحست

 

باز احوال دل ملتهبم میل به یاری دارد "

 

باشد غزلم نیمه

 

چه تفاوت دارد

 

سیب نیم گاز زده یا سالم

 

هر دو می پوسند

 

یا در دل خاک

 

یا در دل من ...

چه شب تاریکی

 

همه ی موج

 

همه ی ابر

 

همه ی خاک

 

به دنبال خرافات منند

 

تا که نانی به کف آرم و به غفلت بخورم

 

و غمی نیست

 

بلند است تمایل هایم

 

من به چیزی خشنودم

 

که مرا حیف نکرد

 

و به استقبال هوسی می آیم

 

که مرا سیر ندید

 

و به تشیع خودم شیعه ی اثنی عشری هم گشتم

 

من کجا ها گشتم !

 

و لغت مانده لگد کوب شده در خودکار

 

و من از هیچ سوالی دارم

 

این همه طاقت خلق

 

این همه رنگ و لعاب

 

این همه همهمه در او به کجا پنهان بود

 

و خدا هم که عجب معجزه کرد ...

 

" رنگ تابیده به دنبال عدم در دل  خاک  

 

می کشد مرده ی بیدار ازل را به هلاک

 

می زند تیغ ز دل ساخته را در پیکار

 

می کند جان مرا از دل صد مذهب دار

 

می برد فاصله ها را و به تردید نمی آید باز

 

می کشد ثانیه ها را و نمی ساید باز "

 

و دوباره همه ی شب به طلوع یک باغ

 

رنگ زرد آذر

 

و من و مرده ی یک باغ

 

به هم می خندیم

 

شهر پوچ است و چراغش قرمز

 

و منی که با خیال سبز شدن

 

زرد شدم

 

۱۳۸۷/۷/۱۶

12 شب

نظرات 1 + ارسال نظر
فرشاد باقری پنج‌شنبه 18 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 11:35 ق.ظ http://navayedel26.blogfa.com

سلام امیر جان

حال شما؟

تا حالا نمی دونستم وبلاگ هم دارین. وبلاگ خیلی قشنگیه. موفق باشید استاد.

یا علی مدد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد