دم دمای ظهر بود که آزاد شد . هیچ کس از رهایی او شاد نبود . همه دلواپس و با چشمهای پف کرده به او نگاه می کردند . اما او مبهوت شده بود . روبروی درب های باز زندانش ایستاده بود و به شهر ناشناخته ی پیش رویش ناباورانه نگاه می کرد . همه ی میله ها را بوسید و کنار درب کمی مکث کرد و بعد مقصدی دور را با قدمهای کوتاهش آغاز کرد .
چقدر برایش پارچه به دیوارها زده بودند . چقدر گوسفند قرار بود برایش قربانی کنند . چقدر غریبه و آشنا در ضیافتش دعوت بودند . اما او هیچ حسی نداشت . او و تمام احساسها از هم فاصله گرفته بودند .
ثدای امواج دوردست ترین دریای زمین از درون گوش ماهی کنار میز در هوا پیچید . رگبار دلتنگ کننده ی آسمان ،تن زمین را می آزرد . رعشه های آسمان و سیاهی زمین و برقی میان آن دو در آمد و شد بود .
همه ی پنجره های بسته دلتنگ آسمانی باز بودند .
در این بی تابی ها او آزادتر از آزادی فیلسوفانه ی زمینیان خیره روبرویش را می نگریست . همه در تکاپو بودند اما او اهمیتی نمی داد . موضوع صحبت همه شده بود اما بی تفاوت تر از همه ی روزهای سرد پاییزی ؛ زرد و برگ ریخته ؛ آسوده گوشه ای دراز کشیده بود .
همه ی غذاها را پختند . با همه ی مهمانها و همه ی مهمانها با آنها که نزدیکان او بودند گفتگو کردند و صدایی کوچه را بوییده و محو شد :
به عزت شرف لااله الا الله ...
و او در باریکه ی غریب خود آسود ...
شروع و پایان کوتاهی نسبت به سن زمین داشت .
هنوز پارچه ها روی دیوارها و خون گوسفندان روی سنگفرش کوچه باقی است . اما او آسمانها را تا انتها رفته و دیگر رنگی از خنده هایش و دردی از زخمه های نفس هایش در زمین باقی نمانده بود .
پارچه ی بت جقه داری روی او کشیدند و آزادیش را به او تسلیت گفتند و رفتند . او وقبرش ؛ او و زیر زمینی ها ؛ او و هوای خفه ی اتاقک نمورش با هم تنها ماندند و لبهایش خاک را بوسیدند .
19/7/1387
12 شب
به یاد مادربزرگ عزیزم
سلام بر امیر گل ،
خدا روح پاک عزیز از دست رفته تان را غریق رحمت بی انتهای خود کند.
یادشان گرامی
سبز باشید
یا علی
سلام
بعد از مدت ها
تقریبا با 10 رباعی تقدیمی به روزم !!!
و
منتظر حضور و نظرات ارزشمند تان
قربان شما
یاسر قنبرلو
ابجی فدات بشه.
سلام.
خوبی داداشی؟
شوخی کردم.
تو واسه من عزیز تر از این حرفا هستی.
ناراحت نشو از من.
می دونی که شوخی میکنم.
ولی ممنون که ابجیت رو لینک کردی.
داداش انشالله همیشه خوشبخت بشی.
مواظب خودت باش.