چشمی گشوده ای که مرا زیر و رو کنی ؟
با عابران خسته ی دل گفت و گو کنی ؟
آیا کنار طاق نگاهت لبی نبود ؟
تا کهنه گی چشم مرا شستشو کنی ؟
دیر آمدی که روی چنار غرور من
آن قلب وانهاده ی خود جستجو کنی ؟
رفتی وَ سالهای غریبی به من گذشت
اینک بیا که مرگ مرا خنده رو کنی
من بی تو عمر رفته ی خود را شمرده ام
روزی بیا که مرگ و مرا روبرو کنی
از خاک عمر خود به بیابان گریختم
لیلای من بیا که هوا را چو او کنی
وقت نماز می رسد اینک کنار مرگ
باید که خاک قلب مرا تو وضو کنی
2/11/1387
حماسه هایت به بلندای آفتابند
که از لذت خوناندنشان آب میشوی