روزی بیا

شب با تمام خستگی اش منتظر نشست

مانند مرگ رخت سیاهی به تن کشید

او منتظر نشست که ماهی به او دهی

اما هزار ماه تو را هیچ کس ندید

 

تو واقعی نبودی و شب واقعی نمرد

صبح آمد و دوباره خماری و انتظار

او در کنار رویش خود بی تو زرد شد

او فصل خستگی خودو خسته تا بها ر

 

شب بی تو در هضانت تردید مانده است

روزی بیا یتیم خودت را نظاره کن

از لابلای هر قدمت ابر می چکد

آن اشکهای مسلخیت را ستاره کن

 

شاید برای قصه ی ما گندمی نبود

حوای من تو سیب بیاور و من زمین

شب را پر عبور خودت کن زمین من

من گندم هبوط تو را خورده ام .. همین

 

2/11/1387

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد