از شهر کوچ می کند و قهر می رود
یک دشت آرزوی من از شهر می رود
با یک نگاه و یک غزل نیمه کاره حیف
می ریزد او به ذوق لبم زهر می رود
انگار شکوه می کنم اما یقین بدان
بعد از هزار عسر من این یسر می رود
نه او که شیخ و مرشد و مفتی نبود و نیست
اما هزار مولوی دهر می رود
من در مصاف گریه و خورشید در غروب
شب در لباس خیس من از نهر می رود
اینجا نه جای ماندن او بود و بعد او
یکباره آبرو هم از این شهر می رود
7/4/1389
سلام
ارادتمند...
بی اندازه زیباست.
سلام
پروانه به روز شد