تقدیم به یک دوست

از شهر کوچ می کند و قهر می رود

یک دشت آرزوی من از شهر می رود

 

با یک نگاه و یک غزل نیمه کاره حیف

می ریزد او به ذوق لبم زهر می رود

 

انگار شکوه می کنم اما یقین بدان

بعد از هزار عسر من این یسر می رود

 

نه او که شیخ و مرشد و مفتی نبود و نیست

اما هزار مولوی دهر می رود

 

من در مصاف گریه و خورشید در غروب

شب در لباس خیس من از نهر می رود

 

اینجا نه جای ماندن او بود و بعد او

یکباره آبرو هم از این شهر می رود

 

7/4/1389

نظرات 2 + ارسال نظر
حسین ظهرابی سه‌شنبه 15 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:46 ق.ظ http://hzohrabi.blogfa.com

سلام
ارادتمند...

بی اندازه زیباست.

سمانه مصدق چهارشنبه 16 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:22 ب.ظ http://afterme.blogfa.com

سلام
پروانه به روز شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد