باید قضای زندگیم را ادا کنم

مبهم نبود آنچه که می دیدم و نشد

باور کنم هر آنچه که فهمیدم و نشد

 

گفتم فضای زندگیم را عوض کنم

روزی که سیب از لب تو چیدم و نشد

 

در راه ماندگی من از راه بدتر است

این را هزار مرتبه پرسیدم و نشد

 

باید قضای زندگیم را ادا کنم 

حیفا به من که پای تو بوسیدم و نشد

 

اینک ، امید فاصله دارد دلم ولی

در عمق چشمهای تو پوسیدم و نشد

 

1389/12/14

باران

سلام به همه ی دوستان گل

بعد از چند ماه با یک غزل به قول دوستان مثل همیشه غمگین در خدمتتونم .




در این انبوه می خواهم کسی باران من باشد


کسی مانند تنهایی شبی مهمان من باشد


کسی که کنج چشمانش هزاران ابر پنهان است

کمی در انتشار شب فقط پنهان من باشد


در آن باران که می بارد موازی با نگاه او

دلش نمناک تر از بارش چشمان من باشد


در این سختی که می خواهد بسوزد جسم و جانم را

بیاید بارشی یکریز تا آسان من باشد


مرا مانند پروانه بچرخاند به دورش تا

در این چرخش کمی شاید ، که او چرخان من باشد


چه رویای غریبی بود این اندوه بی پایان

که در انبوه تنهایی کسی باران من باشد


۱۳۸۹/۱۱/۲۹