آلاچیق ۶

جوان که کم کم داشت دیوانه می شد زبانش را روی لبهایش کشید و کمی رطوبت به گلوی خود رساند . سگش را صدا زد . اما او نمی آمد هنوز آنجا ایستاده بود سرش در برف ها عقب و جلو می رفت و سینه اش را به دست های از هم باز شده اش می رساند . با قدرت خود را به عقب می کشید . گویی چیزی را زیز برف ها می خواست بیرون بکشد . جوان دوباره هیجان زده شد . می خواست بفهود زیر آن برفها چیست ؟ آنجا چه خبر است ؟ از دست هایش که هنوز زانویش را می مالید کمک گرفت تا برخیزد . زاغها هنوز می نالیدند . حیوانات هر چه هم زیبا زمانی که غذایی را می خواهند تصاحب کنند زیبایی خود را از دست می دهند . زاغها تمام خشونتی را که  پشت پرهای زیبای سفید و سیاه آنها ، با لایه ای از چربی ،کمی هم دور گردن و حاشیه بالها سبززیبایی می سازند را به نمایش گذاشته بودند . زیبایی شان با خشونتی که در میل به ادامه ی حیات خودشان دارند نابود شده بود نوک سیاه و ان چشمهای گرد نزدیک پیشانیشان در این مواقع شکل عوض شکل عوض می کنند و آنها را زشت تر نشان می دهند .

تلاش جوان برای برخاستن بخاطر اینکه پله ها به جایی نچسبیده بودند باعث شد تا در نیمه راه ایستادن به شدت با پله ها به عقب پرت شود و به دیوار انباری برخورد کند . کمرش با لبه ی پله ها تماس پیدا کرده و دردش دو چندان شد . معجزه ای شد که سرش با پله تماس پیدا نکرد و ضربه ای نخورد . اما شدت ضربه به بدنش در حدی بود که او را برای لحظاتی از حال برد .

اولین پرتوهای نور که می کوشیدند تا از بالای سر ابرهایی که کمی سبک تر شده بودند و از هم فاصله گرفته بودند به زمین رسیدند و  چشمان جوان  را  نوازش کردند. گَردی از برف از لبه ی انباری به صورتش ریخت و با گرمای صورتش در آمیخت و آب شد ، از شیب دماغش راه افتاد و تا لبهایش رسید . نمی دانست کجاست و چه شده ! اما صدای زاغها و تلاش سگش هنوز ادامه داشت .

همه چیز را فراموش کرد نه پشت درب را نگاه کرد و نه به طرف سر و صدا رفت . یکسر راه  آلاچیق  را پیش گرفت تا خود را نجات دهد و قدمهای سستش به امید گرمای بخاری با ناتوانی می جنگیدند و او زیر لب آه و ناله می کرد . درب اتاقک را هُل داد  و بعد با انگشتان یخ کرده اش آنرا بست و خود را به بخاری رساند . گرمای کمی که از بخاری به دستهای ناتوانش می رسید چون خون زندگی را دررگ های خشکیده ی  او می دواندند . اما چون هیزمی نبود تا ذغالهای به خاکستر نشسته  را به بازیگوشی دوباره ای بخواند ، خود را به جای پیرمرد رساند و سعی کرد خود را در پتو بپیچد تا گرم شود  .

3

خورشید بالا آمده بود ، اما هنوز ابرها به او اجازه ورود کامل به سطح زمین را نداده بودند . جوانک بیچاره ناگهان از خواب پرید . از حاشیه ی پتو سرمایی به صورتش می خورد و او را وادار به بیدار شدن می کرد . شب سردی را از نیمه های شب کوشیده بود بخوابد اما رویاهای درهم و برهمش نگذاشته بودند او لذتی از استراحت ببرد .

  

آلاچیق ۵

سگ که از این همه هیجان صاحبش او هم هیجان زده شده بود دور او می دوید و پارس می کرد  . جوان به امید دیدن پیرمرد می کوشید تا درب راباز کند  . دست هایش کند حرکت می کردند و ویگر برای اینکه با ظرافت وارد جیب شوند و دسته کلید را پیدا کنند توانایی نداشتند . سرما از کفشهای خیس شده اش مانند گیاه پیچنده تا زانو هایش رسیده بود . در پاهایش طاقت ایستادن نبود ، می لرزید . صدای دندان هایش را می شد شنید که تکراری و یکنواخت به هم می خوردند و خبر سرما را در گوشها زمزمه می کردند .

درب ورودی باغ چند چفت داشت و یک قفل که با زنجیر به بالای سر آن چون تاجی بد شکل جلوه می کرد . همه ی آنها را سرما از آن خود کرده بود ، تا روی چفت پایین درب برف بالا آمده بود . چفت بالایی هم بر اثر سرما محکم به جداره ی درب چسبیده بود . چشمهایش به سختی می توانست بین کلید ها آنی را که گشاینده قفل بود                 پیدا کند . روی پنجه هایش ایستاده بود و بدنش در تماس با درب  ، سرما را دو چندان حس می کرد زنجیر را دور میله های فلزی چرخاند تا قفل نزدیک دستش بیاید . بادی که می وزید برف های روی لبه ی بالایی درب را روی لب و پلکهایش ریخت . کلید را در دست نگه داشته بود و پاهای خسته اش طاقت کشیده ماندن را نداشتند . بدنش کامل به لرزه افتاده بود . به هر زحمتی بود قفل کهنه را که سالها بود دو لنگه ی درب را کنار یکدیگر نگاه می داشت ، تمایلی به باز شدن نداشت . میله قوسی که از لای حلقه ها گذشته بود و در جلد فولادی خود محکم شده بود ، آزاد نمی شد . با انگشتان یخ کرده به هر زحمتی بود می کوشید تا کلید را در قفل بچرخاند اما سرما قفل را محکم و انگشتان او را ضعیف کرده بود .

سگش که با فریاد های او کمی آرام تر شده بود ، بخاطر ضربه ای که زانو های لرزان جوان به درب زد ناگهان پرید و با خُر خُر و پارس های بلند خود با شدت  دست هایش را به درب کوبید . این تکان ناگهانی باعث شد قفل باز شود و از لای انگشتان جوان بیفتد . قفل خط مستقیم را برای رسیدن به زمین طی کرد و با قسمت انتهایی اش به زانوی جوان خورد . درد زانو همه ی حواس جوان را به خود معطوف کرده بود . او بهانه ای برای نشستن پیدا کرد . برای لحظاتی فراموش کرد که برای چه می کوشیده درب را باز کند . لنگ می زد و با دست زانوی خود را نوازش می کرد و زیر لب چیز هایی می گفت . کنار درب روی پله های سیمانی که به هیچ جا وصل نبودند و زیر طاق انباری کاملا سفید پوش نشده بودند و  بالاترین آنها هنوز خشک بود اما سرما در تمام اجزای پله رسوخ کرده بود و حالا داشت در جوان ریشه می دواند . فانوسش چند بار با آب و تاب پر نور و کم نور شد و بعد از لحظاتی خاموش شد .

زاغی چند کرت آنطرف تر صدای آزار دهنده ای را در هوا می پراکند . صدایی که با آن باعث می شد                                     هم نوع هایش  پیش او بیایند . خبر او پیدا شدن مرداری در آن  نزدیکی بود که او یافته بود  و دلیل او در استفاده از ناله های گوشخراش می توانست  حضور  حیوان دیگر باشد که سعی می کرد از آن غای بی صاحب بهره ای ببرد . اما نمی توانست با آن صدای آزار دهنده زیاد آنجا بماند و گرسنگی را به شنیدن آن زجه های کُشنده ترجیح می داد .

جوان از سپیدی سحر کمک گرفت و آن دور را نگاهی انداخت . سگش چیزی را بو می کرد و می کوشید به دهان بگیرد اما نمی توانست . صدای زاغ از تک خوانی به هم خوانی رسید . زاغهای زیادی جمع شده بودند . با دم سیاه کشیده شان تعادل خود را حفظ می کردند و برای اینکه انرژی شان هدرنرود نفس عمیق می کشیدند و سرشان را به طرف شکارچی مزاحم پایین می آوردند و با تمام توان ریه هاشان را از هوا خالی می کردند . صدایشان تا دور دست می رسید و کم کم محو می شد . سکوت فضا ؛ طنین صدای آنها را بیشتر می کرد . روی شاخه ها از این سو به آن سو می پریدند و با احتیاط پایین تر می آمدند و یک لحظه صدایشان قطع نمی شد .