5

روز سوم هم همراه  آنها شد تا به دیدار گل سرخ بروند  . گلسرخ داشت با خود شعری را زمزمه می کرد و یاد حرفهایی افتاده بود که روزهای ابتدایی سر از خاک بیرون کشیدنش شنیده بود و آنزمان گمان می کرد شعری بوده  ، که یک گلسرخ که ظاهری عجیب داشت می خواند . گلسرخی که برعکس تمام گلهای دیگر سرش رو به زمین بود و تنها می توانست پیش پایش را ببیند . البته او جوان بود و نفهمیده بود که آنچه گل سر برگشته می گفت شعری بوده درباره ی رشد کردن و بزرگ ترشدن که در واقع قصه ی زندگی خود او بوده .  گل سر برگشته در آرزوی یکبار دیدن آسمان با حسرت برای او خوانده بود که امید دارو او نیز دچار این مصیبت نشود تا مجبور باشد همیشه به ریشه هایش نگاه بیندازد . زمزمه  می کرده که  ، چه نیکوست اگر توانایی داشت تا آسمان را بنگرد به جای اینکه مجبو ر باشد خیره به زمینی  که از آن رسته ایت بنگرد .  آرزو می کرد کاش پیش رویش را می دید ، پرندگان را که پرواز می کردند و همه  ی آنچیزی که این در خود به تماشا نشستن او را از دیدنش محروم کرده بود . گلسرخ هیچ  نمی فهمید او چه می گوید . فقط تنها حرفی را که وقتی بزرگتر شده بود و در شور جوانی و شادابی در حال لذت بردن از منظره ها از او شنیده بود را به خاطر داشت ، که به او گفته بود : همیشه در حسرت بوده تا یکبار هم که شده بتواند مثل او باشد و به جای زمین به آسمان را ببیند و گلسرخ دیده بود که آن گل واژگون چه خوش حال بود از اینکه عمرش در حال تمام شدن است . به او گفته بود که هیچ گاه گرده ای از او در آسمانها پراکنده نشده ، چون او نمی خواهد دیگری هم به حال او دچار شود و با شادی تک تک پرهایش را به باد سپرده بود تا آنها تجربه ای از آزادی داشته باشند .

 

گاهی گلسرخ وقتی از یکجا ثابت ماندنش غمگین می شد به آن گل پیر واژگون فکر می کرد و اندکی از اندوهش کاسته می شد . آهی کشید و  به  پیش رویش دقت کرد . پروانه هایی را دید که به او نزدیک می شوند و مورچه ای را دید که از پاهای ظریف یکی از آنها آویزان است و به سوی او می آیند . پروانه ها که خسته شده بودند کنار گلسرخ نشستند اما چنان غرق در یکدیگر بودند که هیچ به یاد احوال پرسی با گلسرخ نیفتادند .

 

پروانه با شادی در کنار یکدیگر نشسته بودند و در پنهانی دل خویش با هم به گفتگویی عمیق فرو رفته بودند و دستهایشان را بر روی دست یکدیگر می گذاشتند و آنچه را می اندیشیدند از طریق پل دست ها به رگ و ریشه یکدیگر راهنمایی می کردند و چشم از هم برنمی داشتند . مگر زمانی که گلسرخ با ناراحتی به آنها گفت ‌: به چشمهایتان فرصت بدهید تا ما را نیز ببینند . تازه آنگاه آنها متوجه شدند که در میان جمع خلوت کرده اند ، با خجالت لبخندی به روی سرخ و شاداب گل انداختند و کلمه ای گفتند .

 

پروانه ی مهربانی که بالهای زرد و خال های سرخ داشت  و دختری خوش سیما بود به غریبه ی کوچولو گفت : حال چه تصمیمی داری ؟ می خواهی چه جوری زندگی کنی ؟

 

پروانه دیگر با خنده نگاهی به مورچه کرد و گفت می خواهی مثل گلها زندگی کنی . هم راحت تره هم بدون زحمت لذت خواهی برد .

 

غریبه ی کوچولو که روی برگی نشسته بود و تقریبا روبروی هر سه آنها قرار داشت و گویا که در حال پاسخ گویی به دادگاهیست که برای آینده ی او قرار است تصمیم بگیرند. نگاهی به آسمان انداخت و آهی کشید که بوی ناراحتی از آن به  مشام می رسید اما رنگ اندوه هنوز بر هوای گرم سینه اش چیره نشده بود که از آزادی که بدست آورده بود تمام وجودش به وجد آمد و با لبخندی نفسش را کوتاه کرد و گفت می خواهد آسمان را تجربه کند . می خواهد زمین را از بالانگاه کند . او تلاش زیادی برای گفتن آرزوهایش کرد و هر چه در طول عمر کوتاهش اندیشیده بود بر زبان آورد . ولی تمام گفته هایش برای این بود تا بگوید که می خواهد پرواز در آسمان را تجربه کند .

 

با علاقه شروع کرد به سوال از پروانه ها و می خواست راهی پیدا کند تا او نیز بتواند بالهایی داشته باشد تا در آسمان پرواز کند .

 

پروانه ای که رنگ زرد بالهایش زیر نور خورشید بسیار زیبا شده بود ،  با لبخندی  همه مهر به او نگاه کرد و گفت ما برای اینکه پروانه بشویم خودمان تصمیم نگرفتیم ، ما هم مثل تو که مورچه به دنیا آمده ای پروانه به دنیا آمده ایم . این تصمیمی است که بدون پرسیدن نظر ما گرفته شده و ما در مقابلش هیچ چاره ای نداریم ، جز اینکه هرکدام در همان وضعیتی که بوجود آمده ایم با شادی و خوشحالی زندگی کنیم زیرا کار دیگری از دستمان بر نمی آید .

 

غریبه ی کوچولو رو به پروانه کرد و گفت که : دوست ندارم مورچه باقی بمانم و همیشه روی زمین و لابلای شاخه و برگهای شکسته و مرده و زمین خیس به زحمت راه بروم . تازه وقتی نگاه به پشت سر خود می کنم ببینم که روز جای خود را با تاریکی  عوض کرده و من برای شناخت این دشت وسیع به شکل خنده آور و مسخره ای گام کوچکی برداشته ام . من می خواهم پرواز کنم تا حداقل اگر به دور دست ها نرسیدم همیشه در حال پرواز چشمم به آنجا باشد و از دیدنش لذت ببرم .

 

گلسرخ به میان حرفهای او آمد که  : ما همگی آرزو داریم که چیزی بیشتر از آنچه هستیم  داشته باشیم  . اما غیرممکن است در ما توانایی هیچ تغییری وجود ندارد مانندهمان گلسرخ واژگون که پیر شد و مُرد ، همیشه هم در آرزوی دیدن آسمان بود ولی نتوانست کاری برای آرزوهایش بکند و دست آخر هم همانطور سر برگشته خشک شد و از دنیا رفت . این واقعیت است و تو نمی توانی کاری انجام بدهی که در توانت نیست .

 

ــ " به هر حال من مدت کوتاهی از عمرم باقی مانده و نمی خواهم که به همین شکل مورچه و روی زمین باقی بمانم . "  

     

4

صبح چشم باز کرد و آسمان از دیدار او  خشنود شد . آسمان از شوق دیدار دوباره ی روشنایی نم اشکی بر گونه چشم آورده ، اندک خیسی برگها را پوشانده بود . پرندگان خوش اواز دست بکار روزی عاشقانه شده بودند و  در پی یکدیگر در آسمان می چرخیدند و دور می شدند . پروانه سفید رنگ از روی کلها با شادی بر می خاست و شور و هیجان درونی اش را در گوش گلها زمزمه می کرد . جشن چندمین روز پروازش را گرفته بود و خرسند از اینکه در بهشت گلها دوستانی مهربان پیدا کرده بود ، آرام و قرار نداشت . صدای آواز خوانی اش که نغمه ی  ممتدی شبیه به لای لای بود به گوش گلها می رساند . گاهی روی گلی می نشست و به دور دست ها خیره می شد و بالهای ظریفش را با ناز باز و بسته می کرد و فخر زیباییش را نمی دانست چگونه نمایان سازد . گلی با لبخند  او گفت : چقدر سر و صدا می کنی کمی آرام بگیر و بگذار گوشهایت هم چیزی بشنوند .         

 

گلسرخِ ساقه  بلندی که همیشه مهربانیش بر پروانه و زنبورها زبانزد بود ، به هیجانی که سراپای پروانه را پر کرده بود با مهربانی  تبسمی  کرد . دوباره نگاهی به پروانه انداخت  و گفت : ببین پرنده ها چقدر خوش آوا با یکدیگر می خوانند . صدای جیر جیرک ها را گوش کن ببین با اینکه خیلی دورند اما صدایشان آنقدر خوب به گوش می رسد که فکر می کنی همین دور و بر  هستند . صف پرستوها را ببین با چه نظمی به طرف چشمه ی آب می روند ، همیشه دوست داشتم مثل آنها باشم . هر جا که دوست دارند می روند . همیشه هم شادی می کنند . راستی پروانه تو دوست داشتی اگر دوباره متولد می شدی چه موجودی باشی ؟ هیچ وقت به این موضوع فکر کردی ؟

 

پروانه که هنوز هم در حال باز و بسته کردن بالهایش  و نگاه می انداخت تا لکی و ایرادی در ظاهرش نباشد ، بدون اینکه جواب دهد تبسمی کرد و بعد آهی کشید که تعجب گل را بر انگیخت .گلسرخ  یکی از پرهایش را تکان داد و به پروانه گفت می بینی من هم مثل تو پر دارم تازه چند تا هم بیشتر از تو ، اما هیچ وقت نمی توانم از آنها استفاده کنم  . همیشه دوست داشتم پرنده بودم . پروانه نگاهی به او کرد و گفت ولی زیاد هم به تو سخت نمی گذره ، آب و غذای همیشه در دسترس و بی زحمت داری ، دیگر مشکل چیست ؟

 

ـــ مشکل همین جاست ، تو دوست داری آب و غذا پیش رویت باشد و بعد به تو بگویند که هیچ وقت پرواز نکن . چون ما همیشه غذا برای تو  می آوریم . یعنی تو فقط به خاطر این چیزهاست که آواز می خوانی و خوشحال از این سو به آن سو می روی  ؛ این خیلی احمقانه است .

 

ـــ خب من می توانم پرواز کنم و این چیزیست که دارم . به چیزهایی هم که ندارم هیچ وقت فکر نمی کنم . چون داشته هایم برای خوشبخت شدن یا  البته بودن ، کافیه .

 

وقتی داشت جمله آخری را می گفت ، چشمهایش از خوشحالی برقی زد و به هوا جست . شور و هیجان زیادی وجودش را فرا گرفته بود . اگر با دقت به بالهایش نگاه می کردی ، متوجه می شدی که دیگر خبری از بالای زرد رنگ  خالص نبود ، بلکه نقطه های سرخ ریزی روی بالهایش پیدا شده بود . پروانه از کنار گلسرخ  جستی زد و داشت دور می شد که گل با ناراحتی صدایش زد و گفت : این درست نیست که میان صحبت ناگهان و بدون کلامی می روی . از این نظر ما گلها از شما ها خیلی بهتر هستیم . چون هر چقدر هم که از دست هم صحبتمان خسته شویم باز هم بی دلیل راه نمی افتیم و نمی رویم .

 

پروانه که دیگر حال خودش را نمی دانست یک نگاهی به دور دست انداخت ، هنوز فرصت داشت که کلامی با گل سرخ صحبت کند . گفت : ببخشید بعدا می آیم و حرفها را کامل می کنیم اما حالا باید بروم ، خداحافظ .

 

شروع کرد به چرخیدن و بالا و پایین شدم . از دور که نگاهش می کردی به نظرت می رسید که خودش را پنهان می کند و گاهیی سر می کشد تا ببیند چه خبرست  و دوباره پنهان می شود . اوحق داشت که چنین شاد و خوشحال باشد . پیش رویش تمام آنچیزی که باعث شده بود از بودن ، از پروانه بودن و از همه چیز لذت ببرد در حال نزدیک شدن بود  و  او دیگر طاقت نداشت ، می خواست دوباره با هم پرواز کنند ، بگویند و بخندند . از شب گذشته تا کنون دلش آنقدر تنگ شده بود که گویا پس از مدتها دوباره شانس دیدن  زندگی نصیبش شده .

 

نسیم خنکی  از اولین نوازش های  گرم خورشید هنوز در حال وزیدن بود . روی تخته سنگی نشست و تن از عرق خیش شده اش را به دست نسیم سپرد . نگاهی به سر و رویش انداخت و دوباره پرید و روی گل زرد و با طراوتی نشست و با شادی کمی از شهد گل را به بدنش مالید و با خوشحالی نگاهی به اطراف انداخت . دیگر امید و آرزوهایش در دسترس بود و می توانست پیکره ی زیبا و دلربایش را به خوبی ببیند . اما شادی اش توام با تعجب شده بود که آن نقطه ی سیاه که به پاهای نگارش چسبیده  چه چیزی می تواند باشد و با اضطراب به او نگاه انداخت . جملاتی را که می خواست به او بگوید دوباره با خود زمزمه کرد . اما مثل همیشه وقتی به او نزدیک شد تمام آنچیزی را که با خود تکرار کرده بود با تماشای چهره ی مهربان و دلکش او فراموش کرد و تنها مشغول لذت بردن از وجود او شد . بدون کلامی دیدار لذت بخش را آغاز کرد .

 

با رسیدن و دیدن یکدیگر مدت زیادی بین آنها سکوت و تماشای  به یکدیگر گذشت  . به هم خیره شده بودند و تبسمی شیرینی حواله ی یکدیگر می کردند . پروانه ای که مورچه غریب کوچولو را با خود آورده بود و لکه های سرخ رنگی در میان پرهای زردش نمایان شده بود . چشمهای معصومش را گاهی به زیر می افکند و با خود فکری می کرد و دوباره تبسمی به پروانه دیگر می انداخت که قرار بود شوهر مهربان و عاشقش باشد . بالاخره بعد از مدتی با صدای خنده ی ظریف غریبه ی کوچولو آن دو به خود آمدند و گویا تازه متوجه ماجرا شده باشند که غریبه ای بین آنهاست ، هر دو سرخ شدند و با خجالت نگاهی به اطراف انداختند تا ببینند که چند تماشاچی ناخوانده دیگر آنها را دیده . خبری نبود ، گلها به کارهای آنها عادت کرده بودند و از خودشان حساب می شدند و دیگر چیزی نمی ماند که ناخوانده باشد . درختان که همیشه به پیش رویشان نظر انداخته اند و آنقدر پیر شده بودند که دیگر توجه  زیادی به اتفاقات زیر پایشان نمی کردند . چارپایان هم که در نظر آنها زیاد اهمیت نداشتند ، چراکه همواره یا خواب بودند یا در حال خوردن و در هیچکدام این احوال نمی توان جز به خود به چیز دیگری توجه کرد . خورشید مهربان هم که راز دار همیشگی عاشقان است و زمین هم که مادری مهربان و موافق با احساسات فرزندان خویش است . مورچه ی کوچولو هم زیاد نمی توانست نگران کننده باشد . در راه با پروانه ی مهربان صحبتکرده بود و قابل اعتماد بود . هر چند چیزی که او دیده بود راروزها بود که همه اگر چشم می انداختن و کمی به اطراف خود توجه می کردن می توانستند ببینند . آن دو به خود آمدند و غریبه ی کوچولو آن روز را در کنار پروانه ها به شب رساند و با آنها تا مسافتی دورتر از لانه ی قدیمی خویش سفر کرد ــ که برایش پیش ترها رویایی بود ــ .

دو روز از آغاز زندگی غریبه ی کوچولو  گذشته بود .