آلاچیق ۱

پیرمرد تا جلو پنجره آمد گردی صورتش حایل تابش ماه شد و دوباره تیره گی بر چهره ی جوان چیره شد . مدتی چشم به هم دوختند . جوان با خود اندیشید این دیوانه از من چه خواهد خواست . تا صبح با او چه کنم ؟ اما ان چشمان که در پهنه ی صورت پیرمرد چون گوهری می درخشیدند او را آرام کرد . پیرمرد مهربان بود . با بدنی محکم و جوان . دستهایش طعم کار را نچشیده بود اما قوی به نظر می رسید . رگهای انگشتانش بیرون زده بود و زیر موهای سفید دستش زندگی سبز رنگی جریان داشت . پیرمرد از کنار پنجره گذشت و در را  که نیمه باز بود گشود و وارد شد . جوان هنوز خیره بیرون را نگاه می کرد .

ـــ امسال زمستان بی امان تر می کوبد . گویی عده ی زیادی مانده اند و برف را برای غربال فرستاده اند . کاسبی خوبی خواهد داشت . زمین شکم سیری از عزا در خواهد آورد ( هر چند هیچ وقت بی غذا نمانده است ) انسان که روی زمین چندان مفید نیست شاید برای آن زیر ها سودی داشته باشد .

 پیرمرد هنگامی که با صدای رسا این کلمات را  ادا  می کرد به خود اجازه داد تا چند هیزم داخل بخاری بیندازد . کنار تخت نشست و شروع کرد کاغذ ها را تماشا کردن  ، یک یکشان را برداشت نگاهی انداخت و با تبسمی آنسوتر رهایشان کرد . بعد متکا را کمی جلو کشید و آرنج خود را بر آن تکیه داد . از روی تخت نگاهی به پتویی که کنج اتاق به شکلی افتاده بود که گویی کسی در زیر آن خوابیده انداخت  و پرسید او کیه ؟ چه آسوده خوابیده در حالی که تو نمی دانی چه باید بکنی ؟ چه دوست مهربان و خوبی داری ! پرزخند کشنده اش از هیچ نگاهی هراس نداشت . جوان یک دست بر لبه طاقچه گذاشته بود و دست دیگرش  را بیهوده به رانش می زد . سری چرخاند و نگاهی به پیرمد انداخت . با آنکه صدایش استواری لحن پیرمرد را نداشت اما می شد از آن بویی از سرکشی جوانی را احساس کرد . گفت : من تنها هستم آن زیر خبری نیست . در این سرما کدام دیوانه ای را دیدی که بدون جایی برای استراحت در این اطراف قدم بزند ؟

پیرمرد که دیگر تخت را از برای خود کرده بود و کاملا روی آن دراز کشیده بود خنده ای کرد و پاهایش را روی هم انداخت و گفت : دیوانگان در این برف و بوران هر کجا باشند دیوانه اند . رفتن و یا ماندن نشانه ی دیوانگی نیست بی هدف بودن دیوانگی است . بی نتیجه زیستن و خیره نگاه کردن . اینها بیشتر به دیوانگی می خورد تا راهی را برای رسیدن در هر هوای سرد و گرمی طی کردن .

جوانک بیچاره ناتوان تر از آن لحظات هوایی را راهی ریه ها نکرده بود . با خود اندیشید این پیرمرد توهمی قوی تر از من دارد ، گویی او پیر راه دیوانگی است . فانوس را برداشت . ضامنش را فشار داد و کمی شیشه اش را بالا         رفت ، سیگاری  که از بسته بیرون کشیده بود را با شعله فانوس روشن کرد . ضامن را رها کرد و با تق صدایی شیشه سر جایش برگشت و جوان هم مهی بر صورت خود ساخت و پیش آمد . فانوس را بر میخ بلندی که از دیوار مجاور بخاری بیرون زده بود آویزان کرد و نفسی دیگر ه گرمای سیگار آلود و زیر سر پیرمرد کنار در بخاری که از لای درزهایش نور سرخ رنگی به چشم می خورد ، نشست . کتری را برداشت نگاهی به درونش کرد و دید آب به قدر کافی دارد . در بخاری را باز کرد ، هیزمی درآن انداخت و کتری را روی بخاری جایی که خود برای قرار دادن کتری ساخته بود گذاشت و دوباره برخاست .

پیرمرد هنوز داشت به کاغذ ها نظر می انداخت . پایش را می خاراند و کاغذ ها را در جهت نور فانوس می گرفت . خطوط را تعقیب  می کرد و ابروان سفیدش را با هنر نمایی بالا و پایین می کشید . چند برگی را در دست نگاه داشته بود و شروع کرد به برخاستن برای لحظاتی کاملا به سن و سال خود شبیه شد ؛ به زحمت خود را جابجا  کرد و ناله ی تخت هم با مفاصل او همدرد شدند ، تا اینکه توانست بنشیند . یک دستش را تکیه به تخت داده بود و با بالا تنه ای راست ، کاغذها در دست دیگرش ، نگاه معنی داری به جوان انداخت  .

جوان کنار بخاری آخرین آزار را به ریه هایش داد و سیگار به انتها رسیده اش را داخل بخاری انداخت . قوری چینی را برداشت و به اندازه ای که بتوان چند ساعتی چای نوشید در آن ریخت و بعد قوری را پر از آبجوش کرد .

پیرمرد که نگاهش هنوزبه جوان بود تبسمی کرد و پرسید میتوان درباره ی نوشته هایت کمی صحبت کرد یا اینکه ترجیح می دهی از شب و تنهایی و خیالات ذهن صحبت کنیم .

جوان بی هدف از جای برخاست ، از کنار پیرمرد کاغذهایش را جمع کرد و داخل کیف انداخت و بی پاسخی کنار پنجره ایستاد .

پیرمرد گفت : آری گاهی بهتر است بگذاریم زمان ما را به گفتگو درباره ی تمایلاتمان نزدیک کند تا یکسر به سراغ آنها برویم . در این هوای سرد ای کاش می شد به غیر از ریه ها ، ذهن را هم پر و خالی کرد . این رفت و آمد همانطور که برای جسم ما باعث زندگ است برای روح هم مفید خواهد بود . هوای سرد لذت بخش تر از هواهای دیگر است . گرما باعث رخوت می شود . در هوای گرم هر چه کمتر نفس بکشی بیشتر میل به فعالیت داری بخاطر همین است که ساکنین مناطق گرم کمتر خود را دچار زحمت دویدن در گرما می کنند . همه چیز در هوای گرم بخار می شود حتی کلمات . کارها بی گفتگو انجام  می گیرد . اما سرما مهربان تر است ، همه را  کنار هم و نزدیک به در اغوش کشیدن یکدیگر جمع می کند . میل به صحبت را بالا می برد  ، ذهن دو چندان به خود فشار می آورد تا چیزی برای گفتن پیدا کند . بدن شوق بیشتری به فعالیت دارد و انسانها بیشتر ترقی می کنند . عجیب است زمانی که انسانی میل به تلاش و فعالیت دارد گرمای زمین او را وادار به نشستن و دست از کار کشیدن می کند و آن زمان که انسان تمایل به استراحت دارد زمین لو را وادار به دویدن و ابداع و اختراع می کند . زمین و نیاز انسان بزرگترین مخلوقات متضاد یکدیگرند . به هر کدام برسی دیگری ناراضی است . اما زمستان فصل خوبی است برای شاعری و نویسندگی  چرا که با حس مخملینشان مرگ را پشت در می بینند و میل به حرف زدنشان برای دوام در سلسله ی  انسانها بالا می گیرد و اسطوره ها می سازند و عجایب خلق می کنند  . گمان می کنم بزرگترین آثار هنری جهان یا در زمستان خلق شده باشند و یا نطفه شان در زمستان بسته شده باشد
نظرات 2 + ارسال نظر
الناز پنج‌شنبه 8 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 11:54 ب.ظ http://www.sarzamine-yakhi.blogsky.com

لطف داری که میای و متن ها رو میخونی اما خوب هیچ کدومش از خودم نیست من فقط اونا رو پخش میکنم بازم ممنون که اومدی و بهم سر زدی

یه چشم به راه جمعه 9 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 11:39 ق.ظ http://jadeyeentezar.blogfa.com

سلام

سال نوی شما هم مبارک امیدوارم سالی سرشار از سلامت و سعادت و شادی براتون باشه و به آرزوهاتون برسید

چه عجب !! بالاخره یه نفر توی تهرون 20 پیداش شد ؟؟!!
من با همه قهرم حتی آقا فرزین ! بعد از تعطیلات هم میخوام خداحافظی کنم
تاپیک تبریک عید هم نزدم ببینم که کسی به غیر از من میزنه یا نه ! که میبینید
دیگه از این همه رخوت و سستی کاربران خسته شدم
آقافرزین هم همراهی نمی کنند

راستی نگفته بودید وبلاگ دارید
سرفرصت مطالب را میخونم

شاد باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد