پیرمرد تا جلو پنجره آمد گردی صورتش حایل تابش ماه شد و دوباره تیره گی بر چهره ی جوان چیره شد . مدتی چشم به هم دوختند . جوان با خود اندیشید این دیوانه از من چه خواهد خواست . تا صبح با او چه کنم ؟ اما ان چشمان که در پهنه ی صورت پیرمرد چون گوهری می درخشیدند او را آرام کرد . پیرمرد مهربان بود . با بدنی محکم و جوان . دستهایش طعم کار را نچشیده بود اما قوی به نظر می رسید . رگهای انگشتانش بیرون زده بود و زیر موهای سفید دستش زندگی سبز رنگی جریان داشت . پیرمرد از کنار پنجره گذشت و در را که نیمه باز بود گشود و وارد شد . جوان هنوز خیره بیرون را نگاه می کرد .
ـــ امسال زمستان بی امان تر می کوبد . گویی عده ی زیادی مانده اند و برف را برای غربال فرستاده اند . کاسبی خوبی خواهد داشت . زمین شکم سیری از عزا در خواهد آورد ( هر چند هیچ وقت بی غذا نمانده است ) انسان که روی زمین چندان مفید نیست شاید برای آن زیر ها سودی داشته باشد .
پیرمرد هنگامی که با صدای رسا این کلمات را ادا می کرد به خود اجازه داد تا چند هیزم داخل بخاری بیندازد . کنار تخت نشست و شروع کرد کاغذ ها را تماشا کردن ، یک یکشان را برداشت نگاهی انداخت و با تبسمی آنسوتر رهایشان کرد . بعد متکا را کمی جلو کشید و آرنج خود را بر آن تکیه داد . از روی تخت نگاهی به پتویی که کنج اتاق به شکلی افتاده بود که گویی کسی در زیر آن خوابیده انداخت و پرسید او کیه ؟ چه آسوده خوابیده در حالی که تو نمی دانی چه باید بکنی ؟ چه دوست مهربان و خوبی داری ! پرزخند کشنده اش از هیچ نگاهی هراس نداشت . جوان یک دست بر لبه طاقچه گذاشته بود و دست دیگرش را بیهوده به رانش می زد . سری چرخاند و نگاهی به پیرمد انداخت . با آنکه صدایش استواری لحن پیرمرد را نداشت اما می شد از آن بویی از سرکشی جوانی را احساس کرد . گفت : من تنها هستم آن زیر خبری نیست . در این سرما کدام دیوانه ای را دیدی که بدون جایی برای استراحت در این اطراف قدم بزند ؟
پیرمرد که دیگر تخت را از برای خود کرده بود و کاملا روی آن دراز کشیده بود خنده ای کرد و پاهایش را روی هم انداخت و گفت : دیوانگان در این برف و بوران هر کجا باشند دیوانه اند . رفتن و یا ماندن نشانه ی دیوانگی نیست بی هدف بودن دیوانگی است . بی نتیجه زیستن و خیره نگاه کردن . اینها بیشتر به دیوانگی می خورد تا راهی را برای رسیدن در هر هوای سرد و گرمی طی کردن .
جوانک بیچاره ناتوان تر از آن لحظات هوایی را راهی ریه ها نکرده بود . با خود اندیشید این پیرمرد توهمی قوی تر از من دارد ، گویی او پیر راه دیوانگی است . فانوس را برداشت . ضامنش را فشار داد و کمی شیشه اش را بالا رفت ، سیگاری که از بسته بیرون کشیده بود را با شعله فانوس روشن کرد . ضامن را رها کرد و با تق صدایی شیشه سر جایش برگشت و جوان هم مهی بر صورت خود ساخت و پیش آمد . فانوس را بر میخ بلندی که از دیوار مجاور بخاری بیرون زده بود آویزان کرد و نفسی دیگر ه گرمای سیگار آلود و زیر سر پیرمرد کنار در بخاری که از لای درزهایش نور سرخ رنگی به چشم می خورد ، نشست . کتری را برداشت نگاهی به درونش کرد و دید آب به قدر کافی دارد . در بخاری را باز کرد ، هیزمی درآن انداخت و کتری را روی بخاری جایی که خود برای قرار دادن کتری ساخته بود گذاشت و دوباره برخاست .
پیرمرد هنوز داشت به کاغذ ها نظر می انداخت . پایش را می خاراند و کاغذ ها را در جهت نور فانوس می گرفت . خطوط را تعقیب می کرد و ابروان سفیدش را با هنر نمایی بالا و پایین می کشید . چند برگی را در دست نگاه داشته بود و شروع کرد به برخاستن برای لحظاتی کاملا به سن و سال خود شبیه شد ؛ به زحمت خود را جابجا کرد و ناله ی تخت هم با مفاصل او همدرد شدند ، تا اینکه توانست بنشیند . یک دستش را تکیه به تخت داده بود و با بالا تنه ای راست ، کاغذها در دست دیگرش ، نگاه معنی داری به جوان انداخت .
جوان کنار بخاری آخرین آزار را به ریه هایش داد و سیگار به انتها رسیده اش را داخل بخاری انداخت . قوری چینی را برداشت و به اندازه ای که بتوان چند ساعتی چای نوشید در آن ریخت و بعد قوری را پر از آبجوش کرد .
پیرمرد که نگاهش هنوزبه جوان بود تبسمی کرد و پرسید میتوان درباره ی نوشته هایت کمی صحبت کرد یا اینکه ترجیح می دهی از شب و تنهایی و خیالات ذهن صحبت کنیم .
جوان بی هدف از جای برخاست ، از کنار پیرمرد کاغذهایش را جمع کرد و داخل کیف انداخت و بی پاسخی کنار پنجره ایستاد .
لطف داری که میای و متن ها رو میخونی اما خوب هیچ کدومش از خودم نیست من فقط اونا رو پخش میکنم بازم ممنون که اومدی و بهم سر زدی
سلام
سال نوی شما هم مبارک امیدوارم سالی سرشار از سلامت و سعادت و شادی براتون باشه و به آرزوهاتون برسید
چه عجب !! بالاخره یه نفر توی تهرون 20 پیداش شد ؟؟!!
من با همه قهرم حتی آقا فرزین ! بعد از تعطیلات هم میخوام خداحافظی کنم
تاپیک تبریک عید هم نزدم ببینم که کسی به غیر از من میزنه یا نه ! که میبینید
دیگه از این همه رخوت و سستی کاربران خسته شدم
آقافرزین هم همراهی نمی کنند
راستی نگفته بودید وبلاگ دارید
سرفرصت مطالب را میخونم
شاد باشید