کابوس

گاهی فکر می کنم کاش آدمها شبیه نهنگ بودن آخه اونوقت دیگه دچار خود بزرگ بینی نمی شدن و می تونستم مثل سنگها باشن و عین آدم زندگی کنن.

 

گاهی فکر می کنم کاش آدمها تمساح بودن حداقل در کنار خوی درندگی شون

 

می تونستن مزه ی اعتماد رو به چشن و  به یه پرنده ی کوچولو اجازه بدن تا

 

لای دندونهاشون رو تمیز کنه و از طعم سیری اونها مزه ای بچشه .

 

گاهی فکر می کنم چقدر خوبه که همیشه در حال فکر کردن نیستم !!!

 

چقدر خوبه که آدم نیستم چقدر خوبه که نیستم . گاهی که نیستم خواب می

 

بینم ستاره ها برای دیدن شب خوابشون می بره بخاطر همینه که وقتی شب

 

می رسه اونها رو چشمک زن می بینیم ، آخه اونها تازه دارن چشماشون رو باز

 

می کنن .

 

اما گاهی هم در آرزوی خواب دیدن اونقدر خنگ می شم که فکر می کنم

 

چشمهام رو باز نگه دارم بهتره آخه اون جوری می شه حوابها رو رنگی دید . اما

 

تا به خودم میام ، دوباره صبح شده . دوباره  ... دوباره وقت اون رسیده که خواب

 

دوست داشتن و حرف زدن و درک کردن و درک شدن رو ببینم . دوباره کابوس ...

 

کابوس ... کابوس ....

 

کاش همیشه شب بود .

کشمکش ثانیه ها

در کشمکش ثانیه ها هر که در افتاده ی تردید نباشد چه خمار است

در سایه ی امید اگر معتکف عشق نباشد دل من فاجعه بار است

 

انگیزه ی احساس ستاره شدن و پهنه ی تاریک تماشای شما درپس اندوه

گر در سر افسرده ویا بوسه ی هر واژه نباشد دل ما هم سر کار است

 

در توطئه بودیم و همه هم نفسان رنگ تفاوت زده بودند به شطرنج

سرباز نداریم وَ شاهم که تویی ، مات رخ خوب تو ، دل وقت قمار است

 

آیینه ی  خورشید شده پیکره ی خواهش ما بعد تلاقی دو احساس

در بند تو بودیم ، دریغا / سخن از رشته ی گیسوی تو ، دار است

 

مُردیم ، ولی فاصله داریم در این خاطره با خواب زمین باز

با هر نفسی برگ بریزیم و در این فاصله ها دیده درامید بهار است

 

1387/4/29