آلاچیق ۴

2

بادی نمی وزید . ابرها رفته بودند ، تنها تکه های کوچکی از آنها جا مانده بود . قرص ماه نقره ای رنگ با لک و پیس هایش در آسمان پیدا بود که رو به زوال می رفت . فرصت زیادی برای نورافشانی ماه باقی نمانده بود .

برف زیر قدمهای جوان حرارت را حس می کرد و متواضعانه له می شد . صدای  کرپ و کرپ قدمهای او سکوت دقایق نزدیک سحر را می شکست . فانوس در دستش مسیر بین درختان را که جاده ای باریک بود ، طی کرد . انتهای باغ سگش در لانه خوابیده بود . گوسفندان به هم چسبیده بودند و صدای زنگوله ی قوچ ها به گوش  می رسید . جوان نزدیک آغل شد . فانوس را بالا برد و نگاهی به داخل آغل انداخت . سگش را که چرتی زده بود ،آزاد کرد . درب را که باز کرد سگش کنارش ایستاده بود و دم تکان می داد . ابروهای قهوه ای رنگش هم رنگ سینه و مچ پاهایش بود . دم سیاه رنگش هم از زیر قهوه ای روشن بود . کنار جوان با چه شوری دم تکان می داد و زوزه می کشید .گویی از چرتی که زده بود عذر خواهی میکرد . جوان درب آغل را گشود هنوز در کامل باز نشده بود  که سگش کوشید تا اول او داخل شود تا از هر خطر احتمالی جوان را حفظ کند . اما با صدای ــ برو بیرون ــ جوان متوجه شد که باید در همان زمین برفی بایستد و داخل نشود . همه چیز سر جایش بود . گوسفندان آرام و بیل و چنگک کنار درب بودند .  علوفه هم به قدر کافی بود و می شد این روزهای پایانی زمستان را با آنها گوسفندان را سیر  کرد .

چکمه اش جای خوبی بود ، چکه های سقف را از کف آغل دور نگاه داشته بود اما خود پر از آب شده بود . جوان نگاهی به همه جا انداخت و بیرون رفت سگش پیش از او رفته بود و خود را نزدیک درب ورودی رسانده بود . صدای پارسهای مداومش به گوش می رسید . پشت در خبری بود یا او دوباره می خواست هشیاری اش را به رخ صاحبش بکشد . جوا صوت زد و سگ را به پیش خود خواند . سگ به انتهای باغ دم تکان می داد و به پشت درب پارس می کرد . کمی به طرف صاحبش می دوید و دوباره می ایستاد و پارس می کرد . رویش را به جوان می گرفت و زوزه می کشید . آنجا خبری بود .

 جوان به آلاچیق رسیده بود . از کنار پنجره ی کنار در که بزرگتر از پنجره ی دیوار مجاور بود نگاهی به داخل انداخت . شعله ای از  درز بخاری به بیرون نمی رسید . جای پیرمرد خالی بود . اما رد  قدمهایش در برف پیدا نبود . داخل اتاق شد لوازمش را نگاهی انداخت چیزی کم نشده بود اما او دلهره داشت . پتوی مچاله شده را کنار زد . زیر پتو هیچ خبری نبود . با خود اندیشید او کجا رفته ؟ تازه داشت به او علاقمند می شد . به نگاهش ، به دست های قدرتمند و رگهای سبزرنگش . آن هیبت چیزی بود که تازه داشت برای جوان معنا پیدا می کرد . اما حیف که او دیگر نبود . سگش هنوز پارس می کرد .

فانوس را برداشت و به سمت در باغ رفت . زمین را به دنبال رد پا گشت . اول به طرف دیواری رفت که پیرمرد از آنجا وارد شده بود . درخت گردوی  قد کشیده ای که شاخه های تناورش جایگاه بازی های کودکی او بود . شاخه ای را از دست داده بود . شاخه از انتها شکسته بود و در مسیر سقوط خود قسمتی از پوست گردو را هم کنده بود و بر زمین افتاده بود . سوراخی را که کرم آفت در داخل شاخه شیار کرده بود دید .

شاخه روی دیوار افتاده بود و چون گرزی سر دیوار را شکسته بود و ادامه اش تا باغ مجاور پیش رفته بود . او هر چه کوشید ردی بر زمین ندید .

در این احوال هنوز سگش گاهی رو به درب باغ پارس می کرد . او متوجه درب شد و به سویش دوید . گویی چیز گرانبهایی از دست داده  باشد .

دماغش سرخ شده بود و تند تند نفس می کشید و بخار دهانش هوا را مه آلود می کرد . یک دستش در اشغال فانوس بود و او دست دیگرش  که آزاد بود را روی یکی از گوشهایش گذاشت تا کمتر سرما آزارش دهد . پایین شلوارش خیس شده بود . برای زودتر به درب باغ رسیدن مسیر اصلی را رها کرد و داخل کرت های باغ شد ، که ناگهان شاخه ای به صورتش خورد برای لحظه ای مکث کرد . شاخه  از کنار چشمش تا زیر گونه اش را خراش داده بود . سوزش آنرا حس می کرد . دستی به گونه اش کشید  که باعث شد سوزشش بیشتر شود . با احتیاط از لابلای درختها گذشت . از مرز بین کرت ها می پرید و دیگر نفسهایش خیلی تند تر شده بود . از کنار درخت توت که کنار دیوار اصلی باغ بود به درب نزدیک شد .

سگ که از این همه هیجان صاحبش او هم هیجان زده شده بود دور او می دوید و پارس می کرد . جوان درب را گشود تا پیرمرد را دوباره ببیند .    

آلاچیق ۳

چای ریخته شد و پیرمرد قندی برداشت و چای در دست تخت را ترک کرده دور اتاق قدمی زد و در مقابل کاغذی که بر دیوار چشبانده شده بود ایستاد و نگاهی به کلمات انداخت . صدا غژ  باز شدن درب بخاری او را به خود آورد جوان هیزمی داخل بخاری کرده بود اما کمی بزرگ بود و به راحتی داخل بخاری نمی شد . جوان هیزم را به چپ و راست می چرخاند تا زغالها کمی فشرده تر شوند و جایی برای تکه ی دیگری از درخت زرد آلو یی که سالها شکوفه های سفیدش زینت باغ بود و کودکان در ایام عید به شوق کندن میوه های نارس و سبز باغ را گشته بودند ؛ باز شود و می خواست آن تکه هم مانند دیگر قسمت های دیگر درخت پس از زیبا کردن باغ و شیرین کردن  اوقات تابستان ، آخرین خدمت را انجام دهد و به دیار بی طمعی داخل شود . دیاری که چیزی نیست تا بتوان در آن طمع بست او زمان کوتاهی تا استراحتی ابدی فاصله داشت .

جوان به زور بازو و کمی اندیشه بالاخره هیزم را داخل بخاری جا داد و درب آنرا که حالا می شد بدون دستگیره بست را در چفت انداخت .

پیرمرد پنجره را باز کرده بود و آسمان سرخ را تماشا می کرد . بلورهای برف بزرگ تر شده بودند و آسمان سرخ تر و زمین سفید تر شده بود . شاخه ها بلور هایی را برای خود نگاه داشته بودند . همه چیز می کوشید تا سکوت  برقرار بماند . هیچ موجودی نمی جنبید ، تنها آسمان بود که دست از کار نکشیده بود . بلورهای بزرگ برف بر طاقچه بیرونی پنجره می نشستند و بعد از لحظاتی آب می شدند و بلور دیگری جای آنها را می گرفت .

پیرمرد گفت : کار برف هم تمام است . حلاج ابرها کارش به انتها نزدیک شده ، این دانه های درشت خبر تمام شدن برف را می رسانند . هر که در حال برف سازی است دارد ته کیسه اش را می تکاند . کفگیرش به ته دیگ خورده . این شب هم باید آخر چایش را سر بکشد و کم کم جای خود را به خورشید بدهد . پس این ماه کجاست . نکند تمام این پرده کشی های بر روی آسمان ؛ طرح خیانتی است به ماه . شاید او را دزدیده اند یا بیمار شده . به ابرها گفته اند جلوی باخبر شدن زمینیان را بگیرد . آه

شما می دانید چندمین روز از ماه گذشته . فکر می کنم امشب قرص ماه کامل باشد . البته اگر هنوز سر جایش باشد . سنگ بیچاره از فرمانروایی کوتاهش بر زمین هم محروم می شود باید تنها بنشیند و با خودش حرف بزند . نه شنونده ای دارد و نه پاسخی می شنود .

اما خوب دور بودنش و نور دزدیش کم برایش مفید نبوده ؛ اگر پیری گوشش را سنگین نکرده باشد می تواند صدای شاعران را که توصیفش می کنند ، بشنود . اگر نورش به آن دیوار برسد می فهمد که حضور مفیدی داشته ، حداقل برای دیگران .

جوان که دوباره چای ریخته بود ــ البته این بار تنها برای خودش ــ نلبکی را پر چای کرد و موج های ریزی با دمیدنش در سطح دریاچه کوچک آن ساخت . قند را در دهانش چرخاند و یکسر چای را سر کشید . هنوز استکان و نلبکی را با هم آشتی نداده بود که نیم خیز شد . کاغذ را از روی دیوار برداشت و نگاهی کوتاه به آن انداخت . چشمانش را ریز کرده بود و چروک های پنهانی گوشه چشمانش پیدا شده بود . کاغذ را داخل کیف گذاشت . فانوس را از روی دیوار برداشت و شعله اش را کمی بالاتر کشید و روی تخت گذاشت . گوشه اتاق جایی برای خوابیدن فراهم کرد . با صدایی که اگر گوش تیز می کردی از لا لبهای بی حرکتش به پیرمرد گفت : این جای خواب شما . شب را خراب نکنید ، پیرمردان نیاز به خواب دارند تا هواشناسی و سنگ خواندن ماه .

پیرمرد خندید : من را هم اگر می توانستی داخل بخاری می انداختی تا بعد از شکوفایی و بار دادن های دوره ی جوانی حال آخرین وظیفه ام را انجام دهم . اما این خوابیدن هم با سوختن تفاوتی ندارد . قدمهایش کاملا شبیه پیرمردان شده بود ، دیگر از ابهت ساعتهای پیش او خبری نبود . کنج اتاق روبه روی آن پتوی دیگر که به نظر می رسید کسی زیر آن پتو خوابیده نشست و به دیوار تکیه داد . زانوهایش را در سینه جمع کرد و پتو را روی خود کشید .

جوان با دیدن این احوال دلش برای او سوخت . با صدایی که این بار محبت آمیز تر بود گفت : پایتان را دراز کنید . این جور که شما نشستید زانو درد خواهید گرفت .

ـــ آنچه باید می گرفتم را در این عمر طولانی گرفته ام و حالا وقت پس دادن است .

بدون اینکه منتظر پاسخی بماند پتو را روی سرش کشید و دیگر هیچ صدایی نیامد . این همه انرژی برای گفتن و گفتگو کردن چه زود آرام گرفته بود .

جوان به دقایقی پیشش نظری انداخت ، توضیحات او چه مفید بوده و با انتقاد هایش از نوع نوشتار او و راهنمایی هایش درباره ی شعر او . تمام این محاسن را زمانی فهمید که پیرمرد دست از حرف زدن کشیده بود و معلوم بود دیگر نمی توان او را به صحبت کردن در آورد .

فانوس زیر پای جوان را روشن کرده بود . دایره ای که او لکه ای سیاه در گوشه ی آن  بود . اطافش نقشهای سرخ فرش با گلها و شاخه های قرینه ای زیبایی که با رنگهای آبی تیره  و قرمز و قهوه ای روشن و چند رنگ دیگر تزیین شده بود . مانند دشتی بهاری که از هر کنجی گلی می روید .

جوان مانند درخت مرده ای بر سر این همه زیبایی ایستاده بود .