یک عمر بدنبال تو گشتم شب و روز
پژمرده ی گشتنت نگشتم شب وروز
هم آه شدم هم آفتاب دیجور
نه شاد نشسته ام ، نه بی غم شب و روز
در سایه ی هر نگاه پیوند لبی است
یک لحظه صدای من نشد کم شب و روز
هر خانه که دربانی و سربانی داشت
پرسش کردم ولی نجستم شب و روز
تا بود ، شدم در پی هر قافیه تنگ
از تنگی هر قافیه ، تنگم شب و روز
پُر می شوم از غم تو هر شب تا روز
آسوده نمی شود گذارم شب و روز
پابند دل تو گشته اشک دل من
تنها ماندم ، بدون همدم شب وروز
29/1/1387
چه سوزناک
خودت گفته بودی؟
بله نتیجه ی تنهاییه حقیر بود .
دزدیده از من٬ دزد شب٬ آزادیم را
شیرین ترین دلنامه ی فرهادیم را
مصلوب شب شد ذهن زیبایم٬ شکستند
آن قامت قد قامت شمشادیم را
از یاد بردم وسعت شاد خودم را
دزدیده اند انگار از من٬ شادیم را
حس می کنم دستی پر از تردید و ابهام
خط می زند دفترچه مردادیم را
یادم نمی آید کجا گم کرده ام من
پیراهن پر وصله ی اجدادیم را
دل را به تدبیری٬ به سمتی پرت بردند
از این جهت گم کرده ام آبادی ام را
ای کاش دن کیشوت رویا های بادی
پیدا کند افسانه ی آزادیم را ./