گاهی فکر می کنم کاش آدمها شبیه نهنگ بودن آخه اونوقت دیگه دچار خود بزرگ بینی نمی شدن و می تونستم مثل سنگها باشن و عین آدم زندگی کنن.
گاهی فکر می کنم کاش آدمها تمساح بودن حداقل در کنار خوی درندگی شون
می تونستن مزه ی اعتماد رو به چشن و به یه پرنده ی کوچولو اجازه بدن تا
لای دندونهاشون رو تمیز کنه و از طعم سیری اونها مزه ای بچشه .
گاهی فکر می کنم چقدر خوبه که همیشه در حال فکر کردن نیستم !!!
چقدر خوبه که آدم نیستم چقدر خوبه که نیستم . گاهی که نیستم خواب می
بینم ستاره ها برای دیدن شب خوابشون می بره بخاطر همینه که وقتی شب
می رسه اونها رو چشمک زن می بینیم ، آخه اونها تازه دارن چشماشون رو باز
می کنن .
اما گاهی هم در آرزوی خواب دیدن اونقدر خنگ می شم که فکر می کنم
چشمهام رو باز نگه دارم بهتره آخه اون جوری می شه حوابها رو رنگی دید . اما
تا به خودم میام ، دوباره صبح شده . دوباره ... دوباره وقت اون رسیده که خواب
دوست داشتن و حرف زدن و درک کردن و درک شدن رو ببینم . دوباره کابوس ...
کابوس ... کابوس ....
کاش همیشه شب بود .
سلام
پست خیلی قشنگی بود
وبتم تا حدودی خوندمو جالب بود
به من هم یه سری بزن
تازیه عضو شدم