تمام می شوم شبی درون اشک خویشتن
غریق عشق مدعی نمی شود دل و بدن
لباس عافیت به تن نمی کنم هزار سال
که عور ماندم خوش است و بال و پر زدن
عزیز آفتابیم درون شب مرا ببین
دوباره حبس می شوم بدون تو درون تن
به جرم عاشقی مرا کسی عذاب می کند
که زنده می کند مرا درون غربت کفن
همین که ابرها صدای درد را رها کنند
من عاشق تو می شوم درون بغض خویشتن
امیدوارم این هوا درون من وطن کند
که من بدون چشم تو نمی کنم زمین وطن
16/8/1387