گاه می پرسم به خود در بی خودی
پنجره آن من است ؟
فرصت دیدار از آن من است ؟
گاه می گویم به خود ؛
ای کاش
انعکاس مرگ در آینه بود
کاش دیگر فرصت دیدن نبود
کاش دیداری نبود
رفتن نبود
کاشها در دیده ام کز می کنند
اشکهای آبیم پر می زنند
چشمهای خسته خوابش می برد
باز در رویا فقط زیابیی است
باز هم شوق تماشا آبی است
باز هم شوق است شوق
پنجره آن من است
فرصت دیدار ایمان من است
شوق تنها واژه ی آبی ذهن
انتظار دیدنت را می کشد
عشق پنجره ایست با دو بازو
هر دو باید گشوده شوند
عشق زمینی است با دو فصل
هر دو باید چشیده شوند
گشودگی پنجره فرصتی است برای تماشای تو
[بهار]
بسته گی پنجره غباری است بر رنگ
فریادی است خفته در نگاه
آهی است بر لبان احساس
بستگی مرگ رنگهاست
[پاییز]
در این دو فصل تنها نشسته ام
با خیالی سر خوش
با خیالی غمگین
من زمینم گاهی در طغیان
گاهی با طوفان
گاهی هم رنگین
گاهی هم آرام
با تو طغیان احساسم
با چشمان خورشیدی
با تو طوفانیم بر لب
در شکوفایی اشتیاق
رنگین کان خیالاتم
بی تو آرام چون سنگی در کنار رود خفته
در سکوت آتشفشانی خاموشم
من دو فصلم اما
تو همواره خورشید بهار و پاییز منی