چنان می لرزم عشق و بهار گریه را چیدن
که برگ ناتوان از رستن آغازیده رنجیدن
از آن گندم که آدم را ز جور دلبری آزرد
هزاران گندم ناسوت از حوا توان چیدن
دگر از عهد نا پیدای دیروزی ندارم یاد
به غیر از جور دلدار و خیال ورسم گرییدن
پناهم می دهد هر لحظه پنهان آب بی آرام
که از هر قصه ای پایان باران را توان دیدن
هزاران رقص دف را پیکر چنگی نفس می داد
که در وصل خیالینش توان با غصه رقصیدن
مجازات چنین ناا مهربانی کوته از دست است
که فصل برگ ریزان را توانی مهر نامیدن
پس از این مهر و نا مهری برای دهر هم فصلی است
که عمرت را شمارش می کند تا وقت ساییدن