شب ،

 

دوبال سبز ،

 

دو اشک سرخ ،

 

صدای رعد ی همه را شکست

 

همه جا نورانی شد ؛اما کوتاه

 

ماند اما ؛ شبی سیاه

 

دو بال خیس  ، بدون اشک  ، بدون ابر

 

زمین سفید پوش مرگ

 

بدون گل ، پر از هوا ، بدون راه

 

قدم زدم

 

بدون دل ، بدون اشک ، بدون ماه

 

کجا!

 

بسوی نور ، بسوی هر شکوفه ای ، بسوی آه

 

صدا برای آنکه با تو باز باشدم نبود

 

قدم نبود

 

کنار زخم تیر تو توان ماندم نبود

 

کنار من کسی نبود

 

تویی نبود

 

دمی نبود

 

صدای مبهمی نبود

 

همیشه  می گذاشتی کنار من تو هدیه ای

 

نوشته ای

 

ولی چه شد ، کنار آن چراغ شب

 

در آن شیار آشتی

 

موازی سلام من

 

تمام شد نوشته ای ؟

تا گیاهان با نگاهت برویند

باور ندارم رفتنت را

باور ندارد هیچ عضوی از وجودم

زندگی را

باور ندارم باغ را ؛

زندگی بی داغ را

آسمان ، رنگ عزا بر تن گرفت

برده ای آبی تو حس خواب را

از گوشه ی پرچین خیالات ،

تماشا کن

تا گیاهان با نگاهت برویند

تا ببینی

باغ

به رویت تشنه است