شبی بی یار

شب ،

دوبال سبز ،

دو اشک سرخ ،

صدای رعد ی همه را شکست

همه جا نورانی شد ؛اما کوتاه

ماند اما ؛ شبی سیاه

دو بال خیس ، بدون اشک ، بدون ابر

زمین سفید پوش مرگ

بدون گل ، پر از هوا ، بدون راه

قدم زدم

بدون دل ، بدون اشک ، بدون ماه

کجا!

بسوی نور ، بسوی هر شکوفه ای ، بسوی آه

صدا برای آنکه با تو باز باشدم نبود

قدم نبود

کنار زخم تیر تو توان ماندم نبود

کنار من کسی نبود

تویی نبود

دمی نبود

صدای مبهمی نبود

همیشه می گذاشتی کنار من تو هدیه ای

نوشته ای

ولی چه شد ، کنار آن چراغ شب

در آن شیار آشتی

موازی سلام من

تمام شد نوشته ای ؟

تنها ماندم

یک عمر بدنبال تو گشتم شب و روز

پژمرده ی گشتنت نگشتم شب وروز

 

هم آه شدم هم آفتاب دیجور

نه شاد نشسته ام ، نه بی غم شب و روز

 

در سایه ی هر نگاه پیوند لبی است

یک لحظه صدای من نشد کم شب و روز

 

هر خانه که دربانی و سربانی داشت

پرسش کردم ولی نجستم شب  و روز

 

تا بود ، شدم در پی هر قافیه تنگ

از تنگی هر قافیه ، تنگم شب و روز

 

پُر  می شوم از غم تو هر شب تا روز

آسوده نمی شود گذارم شب و روز

 

پابند دل تو گشته  اشک دل من

تنها ماندم ، بدون همدم  شب وروز

 

29/1/1387