ای تمام لحظه هایت آبی
ای تمام شام تو مهتابی
شهری از نور شدی در دل و جان
بر همه فاصله ها می تابی
ای همه قصه ز رخسار تو مست
عاشقان از نگهت جام به دست
لحظه ها از پی دیدار تو آواره شدند
تا رسدند به تو واله و میخاره شدند
لحظه ها نرگس مستند ز دیدار تو شاد
یک نگه کن که شود لحظه ز تکرار آزاد
لحظه ای در خواب و لحظه ای با لبخند
چون نباشی خوابم با تغافل در بند
چون بیایی شادم با تکامل پیوند
لحظه ای اندوهم احظه ای در افسوس
بی تو در شام غریب بی تو با غم محبوس
لحظه ها را دریاب
لحظه می گذرند
برق شادی در خواب
می کند روی تو را نقش حباب
چون به چنگم آیی
روی زیبای تو مواج شود
رنگ رویا شودم نقش بر آب
لحظه ای در خوابم
لحظه ای با لبخند
لحظه در اندوه
لحظه هایی افسوسش
راه ها ما را به کجا می برند
ما به کجا می رویم
کدام راه به ما می رسد
من جاده روح را خواهم رفت
تو کجا خواهی رفت
راه تن را پایان مرگ است
اما روح بی انتهاست
اینجا کجاست
من بلورین شده ام
آنسوتر پیداست
آنسو تویی
تنها
بی صدا
گویی که نیستی
من خواب می بینم
یا در خواب توام
من راهی را رفتم همه شیب
پر آشوب
و برای روحم جنس تیر و آسیب
ایستادم تنها
پای دروازه علم
قتلگاه احساس
در کنار دشتی مرده از سوسن و یاس
سوی دروازه دانش رفتم
آسمانش ابری و زمین پژمرده
خاک آنجا گویی شده آغشته به نفت
از کنارم هر دم عالمی آمد و رفت
دستهاشان خالی روحشان افسرده
کیفشان جنس لطیف
و درونش پر علم
شوقشان را دیدم که خروشش مرده
بعد تنهایی ها رهروی آمد سبز
راهش آمد تا من
و یکی دیگر هم جویباری آرام
وکویری دیدم
ابرهایی آمد
ساخت او را زیبا
من نسیمی دیدم که پرستو آورد
راههایی بودیم که رسیدیم به هم
و آنگاه خدا را دیدم
که به من می خندید
حیف شد آری حیف
هیچ کس غنچه لبهای خداوند ندید