جهان

بازیم دادی نمی دانی بگویم نکته هایش را !

گوش کن این سینه دیگر خنده دارد گفته هایش را

فکر می کردم تو با سبزینه ی دل آشنا باشی
گمانم اشتباه قلب بود آری ندیدی سکته هایش را

برای من تمام سایه ها رنگ تو را دارند ای دیوار
نشستی زیر پای شب شمردی روزها و هفته هایش را

دگر از انعکاس نور در مرداب چشمان تو بیزارم
گرفتی قدرت نیلوفرانه گفته و نا گفته هایش را

جهان ! از پشت اسب خسته ی تاریخ می بینی ؟
زخم های سینه ی عشاق را آن پشته ها از کشته هایش را

تو را یکروز می گیرند از این چرخش عصاری ای مجنون
تماشا می کنی داری که دل تابانده با غم رشته هایش را

11/4/1387

شهر بی رحم

صبح خوبی آفتابی ، آسمان یکدست آبی

کوچه ها از شاخه ها پر

از برای شادمانی

رهگذار مهربانی ، بسته بر شاخه طنابی

کودکی آواز می خواند : لای لایی تاب تابی

آسمان ابرو گرفته

موی او دام تخیل

رنگ چشمانش شرابی

باد نرمی شاعرم کرد شاعر شهری سرابی

راستی اینجا تمام کوچه ها از شاخه خالی

هیچ لبخند لطیفی را نباشد بازتابی

آسمان شهر ما را دود بی رحمی گرفته

من همیشه غصه دارم از سوال بی جوابی

............