گلسرخ عاشق

روزی اتفاق غریبی افتاد . پنجره باز مانده بود بر روی دیوار نیمه ریخته ای که سایه درختی خوش قامت نیمه باقی مانده را زیر سایه مهر آمیز خویش گرفته بود .

خانه فروریخته ای که عمر خویش را در تکاپوی برای  بودن ؛ سالها به باد و باران نمایش داده بود .

نتوانست زیر فشار تنهایی طاقت  آورد . پیش روی در خانه گلی بود که صاحب خانه با شوق کاشته بود.

صاحب خانه به شوق دیدار زیبای دیر یافته اش که سالها با خیال دیدارش زندگی کرده بود تمام خانه را ارایشی از لطایف کرد و همه چیز را رُفت . همه جا را لبریز از کلمات عاشقانه کرد و با اشتیاق جای جای خانه را نوازش کرده بود تا با طعم مهربانی آشنا باشند تا آنان نیز عاشق شوند و همه با هم در انتظار دیدار بنشینند .

صاحب خانه تمام مهربانی خویش را در سرخی گلی ریخت و گل را در مقابل درب خانه کاشت تا با زیباییها به استقبال یارش برود . اما خبری رسید ؛ خبری دلتنگ کننده ؛ خبری لبریز از افسوس .

معشوقه نیامد . صاحب خانه روزی با گل گفت او نخواهد آمد ؛ تو در انتظار من نباش به انتظار او نیز نباش . تو زیبایت را با آسمان تقسیم کن و مهربانیت را با خانه بیامیز . یکدیگر را تنها مگذارید که شما را با شوق دیدار یکی آراستم – اما او نخواهد آمد –  .............  

صاحب خانه رفت و در دور دست  کوچه سایه ای از او باقی ماند و نقش عجیبی بر دیوار خانه باقی گذاشت ؛ نقشی از عاشقانه ایستادنی که به شوق دیدار در پایداری خمیده شده اما استقامت می کند .

سقف خانه شبی با آسمان شروع به گفتگو کرد ای آسمان کسی در این خانه می زیست که عمری او را با من صحبت ها بود . چون بارانی لطیف گرمای تابستانه خورشید را از شانه های خسته ام می زدود . چون نسیمی فرح بخش بود . مهربان با چشمانی همواره سرخ .

اکنون او رفته و ما دیگر طاقت بی او بودن را نداریم تو بر ما قدرت فرو ریختن بده  آنچنان که قدرت پایداری را هدیه کردی ، که ما اهل خانه دیگر توان بی او ماندن را نداریم .

آسمان فصلهای زیبای گذشته رعشه ای زد و چنان غرید که کس را تاب زنده ماندن نماند . گلسرخ آنچنان از این پژمردگی شاد شد که آواز عجیبی خواند . آسمان چنان بارید که گویی دیگر سکوت نخواهد کرد .

فرو ریخت هر آنچیزی که در حیات خویش شوق عشق صاحب خانه را درک کرده بود ، کوچه ها رنگ باختند . درختان برگها را ریختند و هر آنچه حیات داشت به عالم اموات گریخت .

اما اتفاق غریبی بود که دیواری فرو نریخت ؛ پایدار ماند و پنجره ای باز در سینه خویش داشت . سایه ای افسرده در گوشه ای داشت ؛ سایه ای که گویی صاحب خانه را در خویش داشت -  ­­­زانو در بغل گرفته  و اندوهگین در تماشای ابتدای کوچه –

دیواری نیمه مانده که پنجره ای باز بر آن مانده بود که دنیایی از زیبایی ها را به نمایش گذاشته بود . هنگامی که در مقابل آن می ایستادی دنیایی از گذشته عاشقانه صاحب خانه را به نمایش می گذاشت .

معشوقه ای  از راه رسید و با یواری نیمه ریخته ، احساس آشنایی کرد . نگاهی به سایه انداختو در کنار او نشست ، با مهربانی نوازشش کرد و لبخندی تمام مهر تمام مهربانی تمام شیرینی بر چشمان او زد و از پنجره نگاهی به دنیای زیبای صاحب خانه انداخت . به یاد عاشقی افتاد که در گوشه ای دیگر خانه ای آراسته بود تا زیبایی های او را در آغوش مهربانی خویش بگیرد و دنیا را در چشمان زیبای او تماشا کند .

سراسیمه شد از تنها بودن عاشقش ؛ وقتی سر از پنجره چرخاند سایه ای را در گوشه دیوار ندید ، تنها گل سرخ پژمره ای را در حال روییدن و شکفتن دید پنجره را بوسید و به سویی رفت . گلسرخ با صدای تمامی زیبایی او را پیش خود خواند و گفت : ای مهربان مرا نیز با خویش ببر تا گلسرخ عاشقت  تنها نماند . گل سرخ در آغوش معشوقه پرید و با مهربانی سر بر شانه او گذاشت و چشمهایش را به دنیای رویاها و زیبایی ها گشود .

معشوقه برخاست و با تعجیل به راه افتاد . ناگهان صدایی او را به بازگشتن تحریک کرد . در پشت سر نگریست دیواری نبود . تنها پنجره ای که رو به آسمان نور افشانی می کرد و اندک اندک همه اجزایش از هم جدا شدند و جهان را نور فرا گرفت .

معشوقه با لبخندی به راه افتاد و به یاد شوق و شور عاشق خویش در آسمان پرواز کرد و رفت .  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد