بختک کنایه می زند ای خواب ، مرده را

این منطقی نبود که کاشانه ساختیم

وقتی که راه پویش بیهوده داشتیم

این منطقی نبود که از خرمنی سیاه

بذر امید در دل اندیشه کاشتیم

بختک کنایه می زند ای خواب ، مرده را

حق دارد او اگر که بگرید به حال ما

این کاسه های تشنه ی لیسی که مانده اند

گندیده اند در تب بی انتقال ما

افسار این اسارت عصار گونه را

در دست هیچ مرد کهن دیده اید ، خیر

در یوزگی غربت خود را به جان عشق

از یک معین عاطفه پرسیده اید ، خیر

باور کنید جای شکایت نمانده است

با ما که هیچ لحظه مُعیَن نبوده ایم

با ما که گرد و خاک تر از گرد و خاک ها

راهی ِ قلب تیره ی دشمن نبوده ایم

این منطقی نبود که در وحدت وجود

وحدت میان تیره گی و خویش دیده ایم

این منطقی نبود که سیبی بدون عشق

از راه و رسم کهنه ی این باغ چیده ایم

پروانه کرم بوده و ایمان و پیله اش

باعث شده که اوج بگیرد در آسمان

اما درون پیله ی ما کرمهای عشق

ایمان نبود تا بزنیم پر بر آسمان

باور کنید قصه ی ما قصه ی بدیست

با این همه شکایت بیهوده مانده ایم

در لابلای زمزمه هامان برای خویش

یک گوشه استواری و مردن نخوانده ایم

7/4/1389

تقدیم به یک دوست

از شهر کوچ می کند و قهر می رود

یک دشت آرزوی من از شهر می رود

 

با یک نگاه و یک غزل نیمه کاره حیف

می ریزد او به ذوق لبم زهر می رود

 

انگار شکوه می کنم اما یقین بدان

بعد از هزار عسر من این یسر می رود

 

نه او که شیخ و مرشد و مفتی نبود و نیست

اما هزار مولوی دهر می رود

 

من در مصاف گریه و خورشید در غروب

شب در لباس خیس من از نهر می رود

 

اینجا نه جای ماندن او بود و بعد او

یکباره آبرو هم از این شهر می رود

 

7/4/1389