می رفت طرح آبی ابریشمین خویش
را با تمام خاطره ها آتشین کند

تا رسم خسته گشتن خود را برای عشق
در پیش درب بسته ی دل شرمگین کند

اما هنوز کوچه ی خود را نرفته بود
مجبور شد پشت درختان کمین کند

وقتی که اشک در شب خود خواب رفته بود
آماده شد که آنچه گذشت این چنین کند

از لای بوته ها دو سه تا شیشه ی کثیف
برداشت تا حکایت خود را حزین کند

بعدش کنار جوی کثیفی نشست و خواست
خود را درون خاک خدا نقطه چین کند

صد بار شیشه را به تمام تنش کشید
صد بار تا تمام زمین لاله جین کند

هفتادو هفت مرتبه اش را دوباره زد
فرسوده می نوشت که باید یقین کند

__ در زیر طاق خسته ی این آسمان سرد
هرگز برای دلخوشی این کوچه را نگرد

اینجا کسی برای کسی قصه ای نوشت
آن قصه را به خون خودش مهر و موم کرد __

او زخم های کهنه ی خود را شمرد و باز
آماده شد که متن غزل را متین کند

اما غزل که قرن پر از دود دیده بود
حاضر نشد حکایت خود راستین کند

حالا غزل که پشت دلش باد خورده بود
فارغ نشست تا همه جا را غمین کند

آن شب تمام خون زمین را ستاره برد
تا قصه را حکایت یک رسم و دین کند

اما هنوز لای درختان جنازه ای ....
در سوز و ساز سرد زمستان جنازه ای ....
خونابه اش به جوی و به میدان جنازه ای ....
بی جان شده ز شیشه ی بی جان جنازه ای ....

ترلانه در تمام زمین موج خورد و مرد
تا پر ز قاف مبهم خود عین و شین کند

30/4/1388