بختک کنایه می زند ای خواب ، مرده را

این منطقی نبود که کاشانه ساختیم

وقتی که راه پویش بیهوده داشتیم

این منطقی نبود که از خرمنی سیاه

بذر امید در دل اندیشه کاشتیم

بختک کنایه می زند ای خواب ، مرده را

حق دارد او اگر که بگرید به حال ما

این کاسه های تشنه ی لیسی که مانده اند

گندیده اند در تب بی انتقال ما

افسار این اسارت عصار گونه را

در دست هیچ مرد کهن دیده اید ، خیر

در یوزگی غربت خود را به جان عشق

از یک معین عاطفه پرسیده اید ، خیر

باور کنید جای شکایت نمانده است

با ما که هیچ لحظه مُعیَن نبوده ایم

با ما که گرد و خاک تر از گرد و خاک ها

راهی ِ قلب تیره ی دشمن نبوده ایم

این منطقی نبود که در وحدت وجود

وحدت میان تیره گی و خویش دیده ایم

این منطقی نبود که سیبی بدون عشق

از راه و رسم کهنه ی این باغ چیده ایم

پروانه کرم بوده و ایمان و پیله اش

باعث شده که اوج بگیرد در آسمان

اما درون پیله ی ما کرمهای عشق

ایمان نبود تا بزنیم پر بر آسمان

باور کنید قصه ی ما قصه ی بدیست

با این همه شکایت بیهوده مانده ایم

در لابلای زمزمه هامان برای خویش

یک گوشه استواری و مردن نخوانده ایم

7/4/1389

گاهی باقلواها هم مرا می طلبند

ثانیه های تاریک شب روی قدمهای سنگیم می دوند

 

ماه مردود شده

 

دوباره

 

پایان را می آغازد

 

چقدر فاصله است تا هلال

 

چقدر ماه مانده تا ماه قبول شود

 

من و انتظار تا کی منتظریم ؟!

 

شهر تاریک است

 

ابرها رفته اند

 

کوچه باغ ها خیس

 

و چشمهای من کنج نموری دارند

 

و نیلوفرانه در خود می لغزم ...

 

بوق های مفرط

 

من میان چهارراه چه می کنم

 

آه ...

 

باز تمام شدم در بستگی ها

 

فرو رفته ام در ناخن خویش

 

و صورتم می سوزد

 

چشمهایم کو !

 

باید بروم

 

بلندم  کنید ای خیزران های سوخته

 

بخوانیدم ای  نی زاران نرویده

 

فرو کشیدم ای چاه های خشکیده

 

و باز هم در کنار شبنم می رویم

 

و حباب وار محو می شوم

 

من در انبوهی از هبوط های بی ربط ریشه داده ام

 

جانوران

 

گیاهان

 

یا نه ! آدمیان

 

گاهی باقلوا ها هم مرا می طلبند

 

چقدر شیرین

 

چقدر تلخ

 

چقدر لحظه ها گس می میرند

 

شب ؛ بنفش تر از هر سیاهی

 

زیر پای خروسها می میرد

 

وشاید دیگر موضوعی برای معجزه نماند

 

و خورشید می خواهد معجزه کند

 

یک فرصت ...

 

شانه های برفی کدامین دوست را بطلبم !

 

با کدامین ده فرمان به پایان می رسم !

 

بگذار بی خیال تر از خوابهای کودکانه ام

 

این روز هم بگذرد

 

بگذار بگذرد که سالهاست با گذشت آشنا شده ام

 

بگذار ... اما

 

" چه کسی با لب فریاد بلندم می کرد

 

مادرم بود که با داد بلندم می کرد

 

مثل ماه از پی ابری به لحافم می برد

 

مثل خورشید پر از باد بلندم می کرد "

خواب شیرینی نبود

 

بگذار بیدار شوم

 

همه ی وازده ها پیش من امروز ...ویا نه

 

من پیش همه ی وازده ها واماندم

 

" چه کسی با لب شیرین من امروز قراری دارد

 

چه کسی حق نمکدان نشکسته است و کاری دارد

 

با ترامادول تقدیر من و خواب و غروب

 

چه کسی وقت سحر حوصله ی عشق قناری دارد

 

شاید اتمسفر سوراخ شده راه شود

 

از برای دل عشقیده اگر فکر فراری دارد

 

حالم امروز عجب شبزده و بی روحست

 

باز احوال دل ملتهبم میل به یاری دارد "

 

باشد غزلم نیمه

 

چه تفاوت دارد

 

سیب نیم گاز زده یا سالم

 

هر دو می پوسند

 

یا در دل خاک

 

یا در دل من ...

چه شب تاریکی

 

همه ی موج

 

همه ی ابر

 

همه ی خاک

 

به دنبال خرافات منند

 

تا که نانی به کف آرم و به غفلت بخورم

 

و غمی نیست

 

بلند است تمایل هایم

 

من به چیزی خشنودم

 

که مرا حیف نکرد

 

و به استقبال هوسی می آیم

 

که مرا سیر ندید

 

و به تشیع خودم شیعه ی اثنی عشری هم گشتم

 

من کجا ها گشتم !

 

و لغت مانده لگد کوب شده در خودکار

 

و من از هیچ سوالی دارم

 

این همه طاقت خلق

 

این همه رنگ و لعاب

 

این همه همهمه در او به کجا پنهان بود

 

و خدا هم که عجب معجزه کرد ...

 

" رنگ تابیده به دنبال عدم در دل  خاک  

 

می کشد مرده ی بیدار ازل را به هلاک

 

می زند تیغ ز دل ساخته را در پیکار

 

می کند جان مرا از دل صد مذهب دار

 

می برد فاصله ها را و به تردید نمی آید باز

 

می کشد ثانیه ها را و نمی ساید باز "

 

و دوباره همه ی شب به طلوع یک باغ

 

رنگ زرد آذر

 

و من و مرده ی یک باغ

 

به هم می خندیم

 

شهر پوچ است و چراغش قرمز

 

و منی که با خیال سبز شدن

 

زرد شدم

 

۱۳۸۷/۷/۱۶

12 شب