عشق

تو آمدی و باز من تنها شدم

ای عشق

صدای قدمهایت مرا به باران برد

به برگ ریز پاییزی

تو آمدی و باز شبنم از برگی افتاد

و من عریان در تماشا مات شدم

سریر غرورت دلم را برد

خاک طلایی شد

و من سایه ای شدم

 

تو آمدی و باز هم سکوت ؛ لبهای خسته ام را دوخت

تو آمدی و ابهام رنگهایم سوخت

 

شب ستاره ها پشت پنجره چشمان انتظارت را می کشیدند

صبح پنجره تنها بود

کجاست دستی تا مرا بگشاید

کجاست نگاهی که مرا بخواند

کجاست لبخندی تا سکوت مرا بشکند

کجاست نوری تا سایه ام را بخورد

 

درختان جوانیشان را به باد می سپارند

و نگاهی پنهان همه را می نگرد

به  او خواهم گفت قدم به تنهاییم نگذارد

خسته ام از لبخندهایی که مشدد تنهایند

درختان احساسات کودکیم را به خاک می ریزند

و در انتظار کسی در سکوت می میرند

 

تو آمدی و دوباره بارشی سنگین

سبز را زرد و خنده را گریاند

دوباره امدی از انتهای بودن

اکنون نوبت توست

غراولانت گرد راه می گیرند

تخت سلطنتت بی برگ می شود

و تو دوباره در انقلاب پاییزی جامت را

به خون رزان لبریز خواهی کرد

 

تو آمدی و پریشانی را آوردی

تو از کدام سوی فصل می آیی

چرا به فصل شکوفه

چرا به فصل خزان

مرا به میهمانی ابرهای تشنه می خوانی

 

[ مرا در تنهایی خانه ایست خالی

چرا نمی مانی]

چرا مرا که تو را با تمام خویش می خوانم

دوباره تب برفهای سرد و سفید

دوباره در سیلان خیالهای مفید

به دشت خشک صدا

به شهر تنهایی

به شام تیره چشمان

مرا که مسلول مهر توام

رها کردی

رها به دیدار کدامین شکفتگی رفتی

تو رفتی از تو نیامد خبر ولی اکنون

پرندگان مهاجر خبر بیاوردند

که مست باده ما

سوی دیگری رفتی

بیا

بیا دوباره دلم را ببر به هر جایی

که فکر رفتن نداری از آنجا دیگر ((عشق))

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد