دلم از حال شبانگاهی رفت
در تب افتاده و بی حال بخفت
دید در خواب که می آیی تو
خوش ترین لحن را با خود گفت
باز با رنج و غم از خواب پرید
هر چه کوشید دگر هیچ ندید
خواب افسون خیالات غریب
اشک و افسوس به لبهاش رسید
طعم تنهایی دوباره برخاست
خفت دیگر به خیال مردن
وقت مرگش خندید
باز هم خواب تو را او می دید