دو بیتی

توان گفتن که دل را همدمی نیست

و یا از بهر مردن هم دمی نیست

ولیکن عشق داند جان مارا

به غیر از مهرورزی عالمی نیست 

 

اگر که باده فروش از تو داشتی خبری

دگر به باده کشان می نماند سبز سری

به نام تو سر خویش از شراب پر سازند

که راه چاره ندارد به دردشان اثری

 

قلب صافی تو چون آینه نور افشان است

باغبانی تو بر غنچه و گل درمان است

چشم دل باز کند هر که و سر چرخاند

رنگ رخسار تو بیند که به دنیا جان است

 

آنکس که به دنبال رخت دست فشان است

در پیکر خود وام ده خون رزان است

آنکس که به نوروز نبردی ره تقدیر

در فصل دگر دستخوش باد خزان است

 

ای باد تو را هزار دشنام دهم

وندر سر خود به هر رهت دام نهم

یکدم بنشین جان من آرامی کن

تا یک دو نفس خیال را جام دهم

 

من از سر زلفین نگارم مستم

من باده کش و باده گذارم مستم

از صبح به شام می کشم رنج رقیب

از شام به صبح غمگسارم مستم

 

افسوس که بر جمع پریشانی خویش

پیوسته بود تاب و توانم همه ریش

بر چرخ فلک اگر دعا سود نکرد

نفرین کنمش دگر نگردد در پیش

 

افسانه باده گستران  چاره ماست

خوشی باشی دشمنان جان چاره ماست

هر چیز که بر میل دل معشوق است

رقاصی ضرب او همان چاره ماست

 

در کوه بدم هم به سما هم در خاک

ازباده بی عشق شوی مست هلاک

افسانه عشق ماهرویان خوشتر

کز علم که در سرت بری اندر خاک

نظرات 1 + ارسال نظر
مرد باران چهارشنبه 22 اسفند‌ماه سال 1386 ساعت 06:07 ب.ظ http://rainct.blogsky.com

موفق باشی...

مرد باران
mohammadblogs@yahoo.com
http://rainct.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد