من در رویای بهاربودم
خواب ، کنار پای تابستان
که ناگهان صدایی زمستانی
سبزه زار مرا پاییزی کرد
چه شادی کودکانه ای داشت
رویای نیستی
صدا ؛مرا چنین بخواند
برو
برو موعد دیدار بیا
دستها مرا گرفت و گفت
از این نشانه راه رو
موعد دیدار بیا
کنون برو
چو من رها شدم از او
کنار ساحلی بزرگ
دو بادبان چو روز وشب
به روی کشتی سترگ
صدا صدا و هلهله
به گوشهای من رسید
به من رسیده بود غم
به چشمهای خسته نم
به مویه باز شد صدا
به ناله غنچه های لب
به دنبال صدا رفتم
کجا رفتی کجا هستم
دوباره آسمان شکست
خیال راه دیده بست
دوباره گوش من شنید
برو
برو موعد دیدار بیا
سلام
منت می گذراید روی سر ما اگر تشریف بیارید
سلام
مثل دفعات قبلی شعر زیبایی بود
مخصوصا اینجاش که می گه:
برو ... برو موعد دیدار بیا
موف باشی