می گریزم از غم

آن شبم آمد که با من صد هزاران عید بود

شستشوی چشم اما خنده هایم را ربود

می گریزم از غم اما دوست دارد او مرا

دوست دارم من تو را ؛ افسانه ی بود و نبود

من به هر شاخ گلی می ساختم شبنم تو را

در کنار سرو تنها گشت از من زنده رود

من نفسهایم پر از رقص و نفسهای دف است

نیست با من حیف اما بانگ چنگ و شوق عود

شعله می بارد از آن چشمان ناپیدای عشق

می گدازد خیمه  ها را می نماند غیر دود

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد