ستاره ی ره بعید

            شب از نگاه آسمان به باورم غمی رسید           

چکید در نگاه من ستاره ی ره بعید

 

دروغ گفتم از خودم نمی شناسیم بدان

که من بریدم از تو  و  نگاههای ناامید

 

امیدمن به خنده های بی گناه عشق بود

گریست ابر نوبهار و گریه مرا ندید

 

در آن زمان که می گذشت از آسمان من شباب

دوان شدم به سوی او مرا به ناکجا کشید

 

 کنون چراغ دل فسرده از خزان ناتمام

نمی رسد به من امید روزهای سبز عید

 

شکسته دست میکشان که نیست تاک را توان

به لرزه اوفتاده جان چو رقص شاخه های بید

 

مگر نه از پی شبم نوید صبح و نور بود

شکسته قامت دلم چرا نمی رسد نوید

 

دگر گذشتم از زمان مرا امید وصل نیست

که میوه ای نمی شود ز باغهای مرده چید

 

دگر ز شام زلف او چنان عبور می کنم

که تارهای دام او شود چو موی من سپید

 

در آن ازل که دلبری کنار هر دلی چمید

نبـود دلبـری مرا بـرای دلبـری مفیـد

 

نشستم از کنار جوی لا مکان سبو کشم

چنان به جوش آمد او که هم مرا به خود کشید

 

اگر گذارت ای صبا به خانه خدای شد

بگو به من نشانه ای که نامه ام به او رسید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد