گاه می پرسم به خود در بی خودی
پنجره آن من است ؟
فرصت دیدار از آن من است ؟
گاه می گویم به خود ؛
ای کاش
انعکاس مرگ در آینه بود
کاش دیگر فرصت دیدن نبود
کاش دیداری نبود
رفتن نبود
کاشها در دیده ام کز می کنند
اشکهای آبیم پر می زنند
چشمهای خسته خوابش می برد
باز در رویا فقط زیابیی است
باز هم شوق تماشا آبی است
باز هم شوق است شوق
پنجره آن من است
فرصت دیدار ایمان من است
شوق تنها واژه ی آبی ذهن
انتظار دیدنت را می کشد