اشک بی پایان

جهان به وسعت یک قطره اشک  در طغیان

به روی مـدّ نـگاه سکـوت مـن مهـمـان

 

بشارت از چه رساند کسی مرا که چنین

به جزر مهر تو اوفتاده ام  غریب و غمان

 

هزار وعده نمودم به قصد ترک نفس

ولی چو می رسی از دور می رود پیمان

 

هـزار گـریه ی بـی انتـها مـرا دادی

چـو باور دل بـی تاب و اشک بی پایان

 

دگر برای غمی بی نتیجه رنج ده جان

نشستنـی نکنـم کنـج خـانقـاه جهـان

 

دو ارزن از سـر تاس گـدایم کمتـر

چه می شود اگر آن شاه می دهد تاوان

 

چه اشک ریزم از آن چشمه ای که آبش هم

ز جوشش دل او می رسد به دیده ی جان

 

اگـر مخـالف تنهـاییـم نبـاشـد دوست

کجا روم من از این شهر بی مکان و زمان

 

طلـب نمـی کنـد امـروز او مـرا بـاری

طلب نمی کنم آری دگر ، نصیحت خوان

 

چنـان بـه دار صـداقت کشـانم ایمان را

که آرزو نـکنـد هیچ مـومن ایـن ایمـان

 

اگـر به یـار مـن ای دردمنـد سـالک خام

رسیـدی از من بیـدل بگـو به او اینسـان

 

که عاشقت چو تنوری ز شعله می سوزد

اگـر مـوافـق  او مـی شـوی بیـارش نان

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد