آلاچیق

دوستان عزیز با داستان کوتاهی روبه رو هستید که در حال نوشتن ان هستم . این کار رو به مرور در ایام خالی عمرم انجام می دهم  به راهنمایی های همه ی شما دوستان عزیز نیاز دارم .

فصل اول :

شبی طولانی را کنار آلاچیق نشست و به لابلای درختها خیره ماند . صدای ترق و تروق هیزم ها ملودی غمباری را به گوش می رساند .

فانوس روی طاقچه نور ضعیفی را بر روی تخت چوبی می انداخت . تختی که عمری از ساختن آن می گذشت و با هر نشستنی و برخاستنی از فرسودگی می نالید و از بی توجهی شکوه داشت که چرا مفاصلش را میخ کاری نمی کنند .

چند ورق کاغذ بالای تخت افتاده بود . تخته های دیوارها از جنس سپیدار بودند . از جنس درخت خوش قامتی که با وزیدن نسیمی برگهایش شروع به کف زدن می کنند و همه را به شادی و پایکوبی دعوت می کنند ، اما خودشان در غم پای در حصار خاک بودن همیشه مجبورند تنها ،  رقص پرندگان و شادی موجودات را تماشا کنند .

یک گلیم با نقشه ای لوزی شکل که از به هم چسبیدن مستطیل های کوچکی ساخته شده بود و هر کدام از لوزی ها رنگ متفاوتی داشت روی تخت و زیر نور فانوس گرمی خاصی را به محیط می بخشید .

هنوز هم او چشم از تماشای تاریکی پشت درختها برنداشته بود . هوای سرد زمستانی سوز بیشتری در آن شب و در آن باغ به نمایش گذاشته بود .

شعله های آتش که چهره ی او را زردتر کرده بودند کم کم از توان افتادند و چهره ی او را و تاریکی را به هم شبیه تر شدند . هر چه نور آتش ضعیف تر می شد تاریکی ابهت بیشتری پیدا می کرد . بادی از لابلای درختها وزیدن گرفت و تا آنسوی اتاقک چوبی که به آن آلاچیق می گفتند ( آلاچیق اتاقی بود آجری و تقریبا کمی بزرگتر از یک فرش دوازده متری که از داخل با تخته های سپیدار آذین شده بود )  را زوزه کشان پیمود . چند تکه از آتش که تقریبا ذغالهای سرخ و سیاه بودند ، غلتیدند و زیر تخت افتادند . اولین بار بود که او آتش را این قدر به فرش کف آلاچیق نزدیک کرده بود . چند تکه آتش که با باد ( که از لای درب نیمه باز به داخل می وزید )به هوا برخاسته بودند و چونان جنگجویانی خسته در هوا چرخی زدند و بر کاغذ های روی تخت افتادند  و لکه های سیاهی را از خود بر جا گذاشتند که موذیانه حرکت می کردند و وسعت بیشتری را با خود به نابودی می کشاندند . اما  او هنوز از کنار پنجره بی هدف بیرون را نگاه می کرد و هیچ تلاشی نمی کرد تا درب باز شده را ببندد و باد هم بی توجه وارد می شد و زغالهای داخل سطل فلزی دهان گشاد کنار تخت را نفس می داد و گاهی با خود در هوا می پراکند . صدای هیزم ها دیگر به گوش نمی رسید . تنها باد گویی می کوشید تا درختان را از دوباره شکوفه زدن پشیمان   کند .

او که نظاره گر بود هنوز هم جنبشی نمی کرد . اما چشمهایش هم دیگر خیره به دور دستها نبود . گویی دچار خوابی در بیداری شده بود . هنوز می کوشید تا زنده بماند کاغذی را برداشت لکه های سیاه انرا سالم نگذاشته بودند ، کیفی را گشود و برگی سالم از ان برداشت و قلم را از زیر متکا بیرون کشید . چند تکه چوب روی ذغالها انداخت و کمی آنسوتر رفت تا دود چشم هایش را آزار ندهد  . اما دود زیادی بر می خاست و او مجبور شد برخیزد تا پنجره را کمی باز کند و دوباره نشست و مشغول کار خود شد . چیزی نمی نوشت قلم را در لای انگشتان گرفته بود و می چرخاند و به شعله ی کوچک زیر هیزم ها را که می کوشید تا زبانه بکشد و رشد کند نگاه می کرد . شعله همچون کودکان بازیگوشی می کرد و گاه زیر هیزم ها پنهان می شد و گاه کمی خودنمایی می کرد . تا اینکه بادی که دقایقی بود آرام گرفته بود ، بوی هم بازی جدید را شنید و دوان دوان و صفیر کشان پیش آمد . چنان در شعله در آمیخت که هر دو زبانه کشیدند و تا گونه های جوان پیش آمدند او به خود آمده صورتش را عقب کشید . نگاهی از سر بی توجهی به هیزمهای در حال نابود شدن انداخت قلمش دوید و کاغذ را آلود . او می نوشت اما نمی کوشید تا بفهمد چه می نویسد که این گونه سریع کاغذش پر از کج و کوله گی های آبی رنگ شده بود .

شب به نیمه نزدیک می شد . صدای زوزه ی شغالی به گوش می رسید . برف پیراهن سرد زمین پر از رد پای شبگردان بود . زغالها را جمع کرد و با چند هیزم داخل بخاری چوبی انداخت و چفت درش را بست و در اتاقک را هم بست . نوشته اش را برداشت و بر روی دیوار چوبی گذاشت و میخی روی آن کوبید . تازه فهمید که سردش شده تختش را نزدیک بخاری برد و سعی کرد بخوابد . در آن تاریکی نوری نقره ای رنگ از پنجره داخل اتاق می شد و بر روی چند تکه کاغذ و یک جا شمعی و عکسی کنج طاقچه می تابید و بر روی کف اتاق تا نیمه ها پیش می رفت و دیگر توان پیشرفت نمی یافت .

از آن دور ها کسی نزدیک می شد . قدمهایش گاه دیدنی بود و گاه در سایه ها گم می شد . اما فصل زمستان فصل بی یاری است ، کسی یاغ نمی رود مگر دچار تب روحی شده باشد . جوان که نمی توانست بخوابد هنوز سوز سرمایی را احساس می کرد . برخاست و به دنبال جریان بادی که به داخل می امد گشت ، به پنجره رسید و سایه ای را که در حال نزدیک شدن بود دید . چفت پنجره را بست و ایستاد  و بیرون را تماشا کرد .

جوان کمی ترسید و خوشحال شد . او که بود ؟ نمی دانست اما می شد با او قرق تنهایی را شکست . چشم از او بر نمی داشت قدمهای پیرمدی خوش قامت بر روی برفها نمی ماند هر چه او می آمد و می آمد ، برف هم می کوشی و می بارید و دوباره همه جا یکدست سفید می شد .

زاغی از کنار شاخه ای پرش را لرزاند و برفی مضاعف بر پیرمرد بارید . او یکسر برای هم صحبتی می امد اما مسیر او منتهی به دیواری بی در می شد راهی برای ورود او آنجا نبود پیراهن سفیدش لکی از خاک بر خود نداشت . پس چگونه از حصار باغ عبور کرده بود ؟  شاید پرواز می دانست . در این شب سیاه و این بوران هر چیزی را می شد باور کرد .

برف زندگی است که برای زندگان بی پناه مرگ می آورد . پس بهتر است او را راه داد و فرصت تجربه ی روز دیگری را به او داد .  

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
الناز سه‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 01:51 ب.ظ http://www.sarzamine-yakhi.blogsky.com

سلام سال نو مبارک شعر زیبایی بود پیش منم بیا

الناز سه‌شنبه 6 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 04:57 ب.ظ http://www.sarzamine-yakhi.blogsky.com

سلام مرسی که اومدی من لینکت کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد