ای باز کرده پنجره در انتظار یار

چشم از نگاه کشیدیم و هر چه هست
درکوی عشق گوشه نشینیم تیره مست

گویی که روز از پی شامم نمی رسد
محتاج باده کرد مرا پای خم ببست

سنگ فراق کیست که بر سینه می زنم
وصلی که هیچ گاه نبودست و هجر هست

چشمی به ناز سوی من افسون می نکرد
اما به چشم می نگرم آتشش بجست

ای گفته هیچ بر دل ما شکوه ای مگو
بر پیچ نامه را که جوانی ز دست رست

اینک به دست هیچ نداریم مایه ای
تنها دلی است عاشق و دیوانه از الست

ترکیب عمر بین که این کهنه بارگاه
خامان راه نرفته به باده بست

پاییز را که بهارش به راه نیست
ایام هجر خواند و به باران غم نشست

تا موسم وصال پرستو به ناله کرد
اوقات شد تمام و به گورم نهاد دست

ای باز کرده پنجره در انتظار یار
بر کش تو پرده را که به اغیار خنده هست

در کوچه های عشق قدم زن به راه خواب
در هوشیاری نرسد دست پیش دست

من خام باده خورده به دنیا چه می کنم
باید گذشت از سر خم راه چاره بست

ای راه داده دلم را به این جهان
دل را نجات ده تو ز دستان دیو مست

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد