آلاچیق ۲

جوان ابرو در هم کشیده چرخید و رو به پیرمرد کرد و گفت : شاید بهتر باشد طبق نظریه ی شما برای رهایی از اجبار بیهوده گویی ، برای فراموش کردن سرما به ذهن و لب و زبان خود کمتر زحمت بدهیم و تنها اتش را بیشتر کنیم . این راه آسانتر است .

ـــ اما آنوقت مجبوریم از شدت گرما هذیان بگوییم و در آن صورت نه حرفهایمان ارزش قانونی دارد ؛ نه می توان از تماشا لذت برد . کمی سختی برای لذت بردن لازم است .

ـــ عجب شما از کدام لذت صحبت می کنید ؟ لذت ناتوانیی از هر کاری جز حرف زدن . این شیوه ی پیرمردان برای من چندان جذابیت ندارد .

ــ این شیوه ی عاقلان است جوان . چرا باید تا نزدیک آن دیوار بروی تا متوجه بشوی من چگونه داخل شده ام ؟ بهترنیست که بپرسی ؟ این باعث می شود تا کمتر رنج بکشی . حرف زدن در حالی که سوالی تو را به خود مشغول کرده بهتر از راه رفتن در تنهایی است . من هم ساده و بی پیچیدگی ادبی برایت خواهم گفت : انتهای این باغ بزرگ کمی از دیوار به خاطر افتادن شخه ای بزرگ از درخت گردویی که به نظر می رسد آفت باعث سستی آن شده بود خراب شده و آن سوی دیوار هم کسی قبلا یک پله ای ساخته تا راحت وارد باغ شود . من هم از آنجا و بدون آلوده شدن لباسهایم پیش تو آمده ام . حالا اگر تو تا اخر باغ می رفتی و در این برف دماغت سرخ می شد و گوشهایت یخ می کرد و سر و صورتت به شاخه ها می خورد و در آخر همین را می فهمیدی بهتر بود یا اینگونه که من گفتم ؟

ـــ خب تلاش برای فهمیدن بهتر از نشستن و از زبان دیگران شنیدن است .

ــ اگر من نمی آمدم تو از کجا می فهمیدی که بخشی از دیوار فرو ریخته ؟ اصلا سؤالی برایتو پیش نمی آمد و دلیلی برای فکر کردن نداشتی ! پس باید من باشم تا تو دچار ابهام شوی  و من باید می آمدم  و می گفتم تا تو برای اطمینان به پاسخ من دست به کار تحقیق شوی . عقل همیشه باید  کبوتر نامه رسان تو باشد خبر ببرد و پاسخ بیاورد و تو بکوشی تا پاسخ را تضمین کنی و همین طور این کار وقت پر کن و بی پایان را ادامه دهی تا به انتها برسی                ــ خودت البته نه سوالها و جوابها ــ   .

جوان که اسنکان و نلبکی ها را مدتی بود در دست نگاه داشته بود و نمی دانست باغ کجاست ؟ بخاری کدام سوست ؟ و او می بایست چه کار کند خیره در نگاه پیرمرد مانده بود . گویی پاسخی را یافته بود اما این پاسخ چقدر برایش تلخ بود که این گونه او را از ابهت غرور جوانی اش انداخته بود . پیرمرد گفت : فکر می کنم آنها را برداشتی تا چای بریزی ! اگر استکان و نلبکی در تفکر تو تعریفی جدیدی نداشته باشد .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد