داغ دیده و تابستان

 

کوله را روی زمین گذاشتم و بی اختیار خود را بر شن های نرم رها کردم . پاسخی برای وجود خود نداشتم پس به دنبال سوالات ساده تر گشتم . برای چه تنهایم ؟ چرا این همه به کوه می آیم ؟ چرا در مسیر های انحرافی راه می روم ؟
پیدا کردن پاسخشان دوباره مرا به جمعیت بر گرداند . ما برای یافتن پاسخ به یکدیگر نیاز داریم این آخرین نتیجه اندیشه هایم بود .
هوا در حال تاریک شدن بود . من و ستاره ها در چرخشی تکراری دوباره به جای اولمان بر می گشتیم .

ـــ آه ! چگونه اشک نریزم هنگامی که آسمان بارانی است چگونه با شقایق های سرخ روی سوخته دل ، همدم نباشم در حالی که چشمهایم سرخ تنهایی است و آسمان دلم تیره از ابرهای طوفانی است .
روی کاغذی نوشتم و دوباره پای در راه طولانی رفتم تا خود را بیابم . کجا ! نمی دانستم . تنها ، می رفتم و تنها می رفتم .
به گمان آنکه این کار چاره فراموش کردن آنچیزی است که دل مرا آزرده بود مشغول تماشای قدمهایم شدم و بدون نگاه کردن به پیش رو رفتم و رفتم . با خود اندیشیدم اگر کسی مرا در آن حال می دید چه توصیفی می کرد : جوانکی مستعد جنون با چهره ای پریشان ؛مویی در باد آشفته و قدمهایی نا منظم راه می رفت و از انسان ها می گریخت . ـــــ‌ او من بودم‌ ! ــــ
آنچه باعث پریشانیم شده بود باعث آسودگی بسیاری دیگر بود . من پی عقیده و آرمانی که برایش زندگی کنم در گرما و تنهایی لابلای سنگها و تاریخ می گشتم . از نفس هایم بوی تردید می آمد . گویی لبهایم را سوزانده باشند ترگ خورده بود و پوست صورتم کشیده شده بود به اندازه ای که احساس می کردم هر آن می ترکد و گوشت از آن بیرون می زند . چشمهایم دوردست ها را از پیش قدمهایم تشخیص نمی داد . ماسه کفشهایم را پر کرده بود و لباسهایم برایم آزار دهنده شده بود . دوست نداشتم هیچ چیزی را دوست داشته باشم . باورم شده بود که آخرین قدمهایم را بر می دارم .
چرا برای انسان گفتن کلماتی که باعث زندگی است این همه دشوار است ؟ چرا باید احساساتمان را با چیز های دیگری همراه کنیم ؟ چرا نمی پسندیم که دست هایمان تنها برای نوازش زیبایی ها بر خیزد نه برای چیدن آن ؟ چرا هر آن عملی که یادمان مهر میان دو کس خواهد بود با کشتار همراه است ؟
برای اولین دیدار مرگ گل ؛‌برای جشن دومین دیدار مرگ حیوان ؛ و برای دیدار های همیشه مرگ احساسات !‌ و در پایان هم مرگ ؛ مرگ آورترین مخلوق فرشته خداوند نیست ماییم ؛ که احساسات را قربانی می کنیم مرگ تنها به این بی پروایی خاتمه می دهد . چرا انسان برای ابراز احساس خود تنها به احساسات خود اکتفا نمی کند ؟ آیا فریب در رفتار اوست که برای پنهان کردنش دست به دامن گلها و غذا ها و پوشش ها و هدایا می شود و یا ابراز احساسات چیزی جز اینها نمی تواند باشد ؟
خورشید از بالای سرم گذشته بود . من بودم و سنگهای گرم و سکوت و کوهستانی با وقار .
شوق خوردن در من نبود . تا دقایقی بعد به راهی می رسیدم که پیرمردان از آن برای پیاده روی در کوهستان استفاده می کردند . دیگر نیازی نبود برای خودم راه بسازم . پیشرفت علمی باعث تغییر روشها می شود . آنچه در ظاهر آن شکوفاست وجود آرامش و رفاه است اما هدف آن چیست ؟
اولین ستاره در دور دست افق شروع به پیدا شدن می کرد و پنهانی می نگریست تا روشنایی رفته باشد و او با اطمینان جلوه گریش را آغاز کند . کم کم آسمان چون کودکی آبله گون شد ابتدای ماه بود و آنها می توانستند با آرامش بیایند و خودنمایی کنند .
صدای چرخش محورها بر روی سیم های کلفت و رسیدنهای متوالی اتاقکها از دکلی به دکل دیگر کمتر شده بود . پیدا بود تلکابین دیگر داشت تنها رفتگان را باز می گرداند . چیز زیادی دیده نمی شد فقط خاکی که از هر قدم خسته ام فرصت پرواز می یافت را می توانستم از بویی که به مشامم می رساند تشخیص دهم . در هیاهوی سوالات ذهنم و صدای قدمهایم ، آرامش کوهستان خودنمایی می کرد .
نسیمی خنک با عرق تنم می آمیخت و مرا به نشاط می آورد . اتاقکهای معلق بدون نیرو مانده بودند . نمی دانم مسافران آنها مرا می دیدند ، خستگیم را ، تنهاییم را یا نه. اما من می دیدمشان دست در گردن یکدیگر یکی هراسان به پایین نگاه می کرد گویی تا کنون روی زمین بوده و با ایستادن اتاقک به آسمان رفته اندچشمهایش را بسته بود و سر بر شانه ای دیگری گذاشته بود و آن دیگری ترسش را زیر خنده های بیمار گونه اش پنهان می کرد . با ایستادن تلکابین من و آنها در سکون با هم برابر شده بودیم اما آنها هیجان زده تر بودند .
ستاره دوم و سوم هم آمدند و میهمانی آسمانیان رسمیت یافت . من و قدمهایم به ایستگاه پایانی رسیدیم در حالی که من نه دلیل آمدن را می دانستم و نه علت بازگشت را .
آنجا بود که با خود اندیشیدم برای لذت بردن از آسمان کوهستان ؛ از سکوت آن از سنگهایی که خاطره عشق ها و رنج های بسیار دور تا نزدیک را در دل خود داشتند آیا نیازی به پیروی از سنت هست یا در اتاقک ها هم می توان به نشاط رسید ؟
در این رویا بودم که نور چشمم را آزرد برای لحظاتی با شک و از خط نازک میان پلکان بسته شده ام اطراف را نگاه کردم . صدا ها برایم خیلی آشنا آمدند زمزمه ای از پشت سرم به گوش می رسید با هراس به سویش برگشتم . کفش را زمین گذاشتم و به دنبال صدا رفتم تلفن زنگ می خورد و از من می خواست از رویا خارج شوم . فردا می خواستم به کوه بروم و باید وسایل را آماده می کردم . تلفن را برداشتم تا صدایش قطع شد دوباره سر جایش گذاشتم . خسته بودم روز پر کار و سختی را پشت سر گذاشته بودم . کفش های کوه را واکس زده و نزده خوابیدم تا صبح زود ؛ تماشای شبانه ام را تجربه کنم .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد