رود ؛ خانه من است
هلهله می کنم و می کوبم
کودکیم سرگردان
طاغیانه عبور می کنم و می شوبم
رود ؛ خانه من است
من نم چشم عاشقم
شسته شده در تنهایی
هر کجا برسم
می گریم و می روبم
ادامه...
کوله را روی زمین گذاشتم و بی اختیار خود را بر شن های نرمرها کردم . پاسخی برای وجود خود نداشتم پس به دنبال سوالات ساده تر گشتم . برای چهتنهایم ؟ چرا این همه به کوه می آیم ؟ چرا در مسیر های انحرافی راه می روم ؟ پیدا کردن پاسخشان دوباره مرا به جمعیت بر گرداند . ما برای یافتن پاسخ بهیکدیگر نیاز داریم این آخرین نتیجه اندیشه هایم بود . هوا در حال تاریک شدن بود . من و ستاره ها در چرخشی تکراری دوباره به جای اولمان بر می گشتیم .
ـــآه ! چگونه اشک نریزم هنگامی که آسمان بارانی است چگونه با شقایق های سرخ روی سوختهدل ، همدم نباشم در حالی که چشمهایم سرخ تنهایی است و آسمان دلم تیره از ابرهایطوفانی است . روی کاغذی نوشتم و دوباره پای در راه طولانی رفتم تا خود را بیابم . کجا ! نمی دانستم . تنها ، می رفتم و تنها می رفتم . به گمان آنکه این کارچاره فراموش کردن آنچیزی است که دل مرا آزرده بود مشغول تماشای قدمهایم شدم و بدوننگاه کردن به پیش رو رفتم و رفتم . با خود اندیشیدم اگر کسی مرا در آن حال می دیدچه توصیفی می کرد : جوانکی مستعد جنون با چهره ای پریشان ؛مویی در باد آشفته وقدمهایی نا منظم راه می رفت و از انسان ها می گریخت . ـــــ او من بودم ! ــــ آنچه باعث پریشانیم شده بود باعث آسودگی بسیاری دیگر بود . من پی عقیده وآرمانی که برایش زندگی کنم در گرما و تنهایی لابلای سنگها و تاریخ می گشتم . از نفسهایم بوی تردید می آمد . گویی لبهایم را سوزانده باشند ترگ خورده بود و پوست صورتمکشیده شده بود به اندازه ای که احساس می کردم هر آن می ترکد و گوشت از آن بیرون میزند . چشمهایم دوردست ها را از پیش قدمهایم تشخیص نمی داد . ماسه کفشهایم را پرکرده بود و لباسهایم برایم آزار دهنده شده بود . دوست نداشتم هیچ چیزی را دوستداشته باشم . باورم شده بود که آخرین قدمهایم را بر می دارم . چرا برای انسانگفتن کلماتی که باعث زندگی است این همه دشوار است ؟ چرا باید احساساتمان را با چیزهای دیگری همراه کنیم ؟ چرا نمی پسندیم که دست هایمان تنها برای نوازش زیبایی ها برخیزد نه برای چیدن آن ؟ چرا هر آن عملی که یادمان مهر میان دو کس خواهد بود باکشتار همراه است ؟ برای اولین دیدار مرگ گل ؛برای جشن دومین دیدار مرگ حیوان ؛و برای دیدار های همیشه مرگ احساسات ! و در پایان هم مرگ ؛ مرگ آورترین مخلوقفرشته خداوند نیست ماییم ؛ که احساسات را قربانی می کنیم مرگ تنها به این بی پرواییخاتمه می دهد . چرا انسان برای ابراز احساس خود تنها به احساسات خود اکتفا نمی کند؟ آیا فریب در رفتار اوست که برای پنهان کردنش دست به دامن گلها و غذا ها و پوشش هاو هدایا می شود و یا ابراز احساسات چیزی جز اینها نمی تواند باشد ؟ خورشید ازبالای سرم گذشته بود . من بودم و سنگهای گرم و سکوت و کوهستانی با وقار . شوقخوردن در من نبود . تا دقایقی بعد به راهی می رسیدم که پیرمردان از آن برای پیادهروی در کوهستان استفاده می کردند . دیگر نیازی نبود برای خودم راه بسازم . پیشرفتعلمی باعث تغییر روشها می شود . آنچه در ظاهر آن شکوفاست وجود آرامش و رفاه است اماهدف آن چیست ؟ اولین ستاره در دور دست افق شروع به پیدا شدن می کرد و پنهانی مینگریست تا روشنایی رفته باشد و او با اطمینان جلوه گریش را آغاز کند . کم کم آسمانچون کودکی آبله گون شد ابتدای ماه بود و آنها می توانستند با آرامش بیایند وخودنمایی کنند . صدای چرخش محورها بر روی سیم های کلفت و رسیدنهای متوالیاتاقکها از دکلی به دکل دیگر کمتر شده بود . پیدا بود تلکابین دیگر داشت تنهارفتگان را باز می گرداند . چیز زیادی دیده نمی شد فقط خاکی که از هر قدم خسته امفرصت پرواز می یافت را می توانستم از بویی که به مشامم می رساند تشخیص دهم . درهیاهوی سوالات ذهنم و صدای قدمهایم ، آرامش کوهستان خودنمایی می کرد . نسیمیخنک با عرق تنم می آمیخت و مرا به نشاط می آورد . اتاقکهای معلق بدون نیرو ماندهبودند . نمی دانم مسافران آنها مرا می دیدند ، خستگیم را ، تنهاییم را یا نه. امامن می دیدمشان دست در گردن یکدیگر یکی هراسان به پایین نگاه می کرد گویی تا کنونروی زمین بوده و با ایستادن اتاقک به آسمان رفته اندچشمهایش را بسته بود و سر برشانه ای دیگری گذاشته بود و آن دیگری ترسش را زیر خنده های بیمار گونه اش پنهان میکرد . با ایستادن تلکابین من و آنها در سکون با هم برابر شده بودیم اما آنها هیجانزده تر بودند . ستاره دوم و سوم هم آمدند و میهمانی آسمانیان رسمیت یافت . من وقدمهایم به ایستگاه پایانی رسیدیم در حالی که من نه دلیل آمدن را می دانستم و نهعلت بازگشت را . آنجا بود که با خود اندیشیدم برای لذت بردن از آسمان کوهستان ؛از سکوت آن از سنگهایی که خاطره عشق ها و رنج های بسیار دور تا نزدیک را در دل خودداشتند آیا نیازی به پیروی از سنت هست یا در اتاقک ها هم می توان به نشاط رسید ؟ در این رویا بودم که نور چشمم را آزرد برای لحظاتی با شک و از خط نازک میانپلکان بسته شده ام اطراف را نگاه کردم . صدا ها برایم خیلی آشنا آمدند زمزمه ای ازپشت سرم به گوش می رسید با هراس به سویش برگشتم . کفش را زمین گذاشتم و به دنبالصدا رفتم تلفن زنگ می خورد و از من می خواست از رویا خارج شوم . فردا می خواستم بهکوه بروم و باید وسایل را آماده می کردم . تلفن را برداشتم تا صدایش قطع شد دوبارهسر جایش گذاشتم . خسته بودم روز پر کار و سختی را پشت سر گذاشته بودم . کفش های کوهرا واکس زده و نزده خوابیدم تا صبح زود ؛ تماشای شبانه ام را تجربه کنم .
امیر
پنجشنبه 16 اسفندماه سال 1386 ساعت 01:18 ب.ظ