این خاطره همیشه با من همه جا می آید ؛ در گوشم زمزمه می کند ؛با کلمات او زندگی می کنم ؛ حرف میزنم ؛ می خندم و اشک می ریزم .

خلاصه اگر زندگی من چارچوبی داشته باشد او معمار این بنای معطل مانده است .

ماجرا برای ایام خنک بهاری می شود که تاریخ و اسم روزها را مدتی بود فراموش کرده بودم . بیدار می شدم تا چشمهایم خسته شوند و خوابم بگیرد . هیچ چیزی باعث واکنشی در من نمی شد . اشکهایم سد شکن شده بودند ، اما بغضی که راه گلویم را بسته بود نمی شکست بخاطر همین نه خوب می دیدم و نه می توانستم صحبت کنم .

اگر به کوهستان رفته باشید قبول خواهید کرد که نسیمی خنک که از لابلای برگ های خوش رنگ بید و گردو با موسیقی لطیف طبیعت به بدن می وزد در حالی که ساعتها راه آمده ای و روی تخته سنگی زیر نور خورشید نشسته باشی یکی از لذت بخش ترین فکرهایی که ذهنت را همراه دلت می کند ؛ چرت زدن در سکوت کوهستان است .

من در چنین موقعیتی بودم . تنها ، در مسیر انحرافی خودم را از جمعیت دور کرده بودم و در مسیر امامزاده ای که تقریبا کنار تلی سی یژ قرار دارد و عده کمی در آن رفت و آمد می کنند بخصوص در روزهای میانی هفته - این مسیری بود که همیشه دوست داشتم اشکهایم را روی خاکش بریزم - راهم را ادامه دادم .

بعد از مدت طولانی که مثل کابوس بر من گذشته بود آن روز به من لبخند می زد و من شاد بودم . روی تخته سنگی دراز کشیده بودم و از برجستگی که قسمت بالای آن داشت برای آرامش سرم استفاده کردم . پشت به تهران و رو به سینه کش کوه غرق در سکوت ، با لذت پرواز کلاغهایی را تماشا می کردم که سعی داشتند خودشان را عقاب جا بزنند (و حیوانات لابلای سنگها را بترساند) اما نمایش دورغین آنها را یک عقاب که زیر بالهایش چون قهوه ای کم رنگ پیچیده شده در قهوی ای تیره دارد و به نظر می آید دو چشم در آسمان پرواز می کنند آشفته کرد. اما کلاغها بدون اینکه اهمیتی به این رسوایی بدهند هنوز به نمایش خود ادامه می دادند .

کم کم چشمهایم از تعقیب کردن آنها در آسمان خسته شد و خوابم برد . خنکی هوا حس آرامش و لذتبخشی را هدیه آورده بود . پاهایم را روی هم انداخته بودم و آرنج دستم را بر چشمان گذاشته بودم . مدتی گذشت تا اینکه گرمای نفسی راروی صورتم احساس کردم . با خود گفتم این چیست ؟ اگر کسی با تعجب در حال نگاه کردن به من باشد هم اینقدر صورتش را نزدیک نمی آورد ؛ گرما از صورتم دور شد . گمان کردم مرده ام - اما چه مردنی که حواسم فعالاست -چشمانم را باز کردم اما هنوز دستم روی صورتم بود . پیش خود گفتم شاید حیوانی نزدیک شده بوده و رفته . تلاش کردم تا دوباره خوابم ببرد اما صدای لغزش قدمهایی که ترکه های خشک درختان بید زیر پایش خورد می شد کاملا فکر خواب را از سرم پراند .

او پیرمردی غمگین و متعجب بود که مرا می نگریست گویی آرامش من او را می آزرد . قامتی نحیف با چشمانی گود رفته و موهای سفید تُنک بلندی داشت . آنچه بیشتر از همه این اتفاقات مرا شگفت زده کرد دفترچه ای بود که او در دست گرفته بود با جلدی آبی . به او نگاه کردم چرا و چگونه تا این ارتفاع آمده بود ؟ ظاهرش نشان نمی داد که توانایی راهپیمایی تا این ارتفاع را داشته باشد و بغیر از اینها دفتر شعر مرا چرا برداشته بود ؟

به او گفتم دفتر من پیش شماست می توانید دلیلش را توضیح دهد ؟ او با خنده ای گفت این دفتر یادگار گذشته من است و سالهاست که با خود به این سو و آن سو می برمش . دفتر را گشود و قسمتی را شروع به خواندن کرد :

دوباره تو نگاهه اتوبوسا دوره گردم

شدم بارون و دنیا رو می گردم

می بارم هر کجا رنگ خزونه

که عاشق راه و رسمش رو بدونه

چنان پریشان شدم که بی اختیار به سوی او کشیده شدم . دفتر را از دستش بیرون کشیدم .تا لمسش کردم شروع کرد به لاغر شدن و صفحه های پایانی آن دوباره سفید شدند . ترسیده بودم ، گفتم شما کی هستید ؟ گفت متاسفانه من دوران کهولت تو ام . خسته و غمزده به خاطر رویاهایی که تو بر زندگیت تحمیل کردی ...- بسیار شکایت کرد -

در پایان گفت ای کاش سراغ ادبیات نمی رفتی . خواب از سرم پریده بود نمی دانستم چه شنیده ام ؛ چه اتفاقی افتاده ،اما او با قدمهای کوتاه و همراه با رنج در جای من روی تخته سنگ آسوده خوابید گوییی بغضش شکست ، آسوده خوابید و مرا دوباره در پریشانی غرق کرد .

  این خوابی است که گاه گاهی می بینم و خاطره ایست که فعلا اتفاق نیفتاده .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد