ایمان

دادار می خوانندش
دشت های بی پایان و کوههای بی همتا
باغ هایی از نور دارد در آسمان
پنهان
و اتشی افروخته دارد در زمین
انسان

آری دادار می نامندش
پیام آوران پایان سکوت
و آورندگان ایمان جبروت
ایمان به چه ؛
طلوع

دریاها می شناسندش هنگام عروج
ابرها ، بادها ، ظلم ها ، دادها
خفتگان و بیداران
بیماران
آهوان و شیران
می دانندش اما ؛
انسان

چه خام می جوید نامی از پی نام
رنگی از پی رنگ
و خیالی پی هر خواب قشنگ
پیش یک قوم چنین :

"
هو " کشان ، سر چرخان
نام "حق" هم به میان

صلح جوی ایران نام ربش
"
یزدان"

نام دیگر " عیسی"
پسری به شده از خالق خویش

نام دیگر " موسی"
"
سنگهای فرمان ، جعبه اسرارش ، چادرش"
بهتر از خالق این کون و مکان

هر چه جویی پر این است ، پر آن
اما
سنگهای سر کوهی که نمی دانی کو
و بخاری که نمی دانی کی ؛ و کجا ساخته شد
و شکاری که دل انداخت به جو
رفت تا طعمه شیران گردد
و غذای دو هزاران موجود
گرم و پرداخته شد
مرغکی
مرغکی روی تناور شاخی
می زند داد به نام "دادار "

پیش ما چوبه دار
جنگ با سینه چاک
که شود خاک ز اهریمن پاک
اهرمن کیست ؟ انسان
جنگ از بابت چیست ؟

بهر نام " ایمان "

من در رویای بهاربودم

خواب ، کنار پای تابستان

که ناگهان صدایی زمستانی

سبزه زار مرا پاییزی کرد

چه شادی کودکانه ای داشت

رویای نیستی

صدا مرا چنین بخواند

برو

برو موعد دیدار بیا

دستها مرا گرفت و گفت

از این نشانه راه رو

موعد دیدار بیا

کنون برو

چو من رها شدم از او

کنار ساحلی بزرگ

دو بادبان چو روز وشب

به روی کشتی سترگ

صدا صدا و هلهله

به گوشهای من رسید

به من رسیده بود غم

به چشمهای خسته نم

به مویه باز شد صدا

به ناله غنچه های لب

به دنبال صدا رفتم

کجا رفتی کجا هستم

دوباره آسمان شکست

خیال راه دیده بست

دوباره گوش من شنید

برو

برو موعد دیدار بیا