جوان که کم کم داشت دیوانه می شد زبانش را روی لبهایش کشید و کمی رطوبت به گلوی خود رساند . سگش را صدا زد . اما او نمی آمد هنوز آنجا ایستاده بود سرش در برف ها عقب و جلو می رفت و سینه اش را به دست های از هم باز شده اش می رساند . با قدرت خود را به عقب می کشید . گویی چیزی را زیز برف ها می خواست بیرون بکشد . جوان دوباره هیجان زده شد . می خواست بفهود زیر آن برفها چیست ؟ آنجا چه خبر است ؟ از دست هایش که هنوز زانویش را می مالید کمک گرفت تا برخیزد . زاغها هنوز می نالیدند . حیوانات هر چه هم زیبا زمانی که غذایی را می خواهند تصاحب کنند زیبایی خود را از دست می دهند . زاغها تمام خشونتی را که پشت پرهای زیبای سفید و سیاه آنها ، با لایه ای از چربی ،کمی هم دور گردن و حاشیه بالها سبززیبایی می سازند را به نمایش گذاشته بودند . زیبایی شان با خشونتی که در میل به ادامه ی حیات خودشان دارند نابود شده بود نوک سیاه و ان چشمهای گرد نزدیک پیشانیشان در این مواقع شکل عوض شکل عوض می کنند و آنها را زشت تر نشان می دهند .
تلاش جوان برای برخاستن بخاطر اینکه پله ها به جایی نچسبیده بودند باعث شد تا در نیمه راه ایستادن به شدت با پله ها به عقب پرت شود و به دیوار انباری برخورد کند . کمرش با لبه ی پله ها تماس پیدا کرده و دردش دو چندان شد . معجزه ای شد که سرش با پله تماس پیدا نکرد و ضربه ای نخورد . اما شدت ضربه به بدنش در حدی بود که او را برای لحظاتی از حال برد .
اولین پرتوهای نور که می کوشیدند تا از بالای سر ابرهایی که کمی سبک تر شده بودند و از هم فاصله گرفته بودند به زمین رسیدند و چشمان جوان را نوازش کردند. گَردی از برف از لبه ی انباری به صورتش ریخت و با گرمای صورتش در آمیخت و آب شد ، از شیب دماغش راه افتاد و تا لبهایش رسید . نمی دانست کجاست و چه شده ! اما صدای زاغها و تلاش سگش هنوز ادامه داشت .
همه چیز را فراموش کرد نه پشت درب را نگاه کرد و نه به طرف سر و صدا رفت . یکسر راه آلاچیق را پیش گرفت تا خود را نجات دهد و قدمهای سستش به امید گرمای بخاری با ناتوانی می جنگیدند و او زیر لب آه و ناله می کرد . درب اتاقک را هُل داد و بعد با انگشتان یخ کرده اش آنرا بست و خود را به بخاری رساند . گرمای کمی که از بخاری به دستهای ناتوانش می رسید چون خون زندگی را دررگ های خشکیده ی او می دواندند . اما چون هیزمی نبود تا ذغالهای به خاکستر نشسته را به بازیگوشی دوباره ای بخواند ، خود را به جای پیرمرد رساند و سعی کرد خود را در پتو بپیچد تا گرم شود .
3
خورشید بالا آمده بود ، اما هنوز ابرها به او اجازه ورود کامل به سطح زمین را نداده بودند . جوانک بیچاره ناگهان از خواب پرید . از حاشیه ی پتو سرمایی به صورتش می خورد و او را وادار به بیدار شدن می کرد . شب سردی را از نیمه های شب کوشیده بود بخوابد اما رویاهای درهم و برهمش نگذاشته بودند او لذتی از استراحت ببرد .