یک شب به خانه ام بیا خدا

 

طولانی است ولی امیدوارم خسته تون نکنه

 

 

صدای  پرنده ی هیجان زده ای که بر روی درخت گردو نشسته بود به گوش سنگها و برگها می رسید . خورشید کمی بالا تر آمده بود و مانند حلاج ها  مه را می کوفت  و از هم باز می کرد . اما پرنده هیچ اهمیتی به تغییرات اطراف خود نمی داد ، هر دم از شاخه ای به شاخه دیگر می پرید و پر های خود را می لرزاند  و آواز جدیدی را آغاز می کرد بعد از لحظاتی چند پرنده دیگر هم در اطراف او پیدا شدند و همه با هم شروع کردند به همخوانی کردن . نغمه آنها گویی خورشید را هم به رقص آورده بود . کمان پر بلندای رنگهای آبی و زرد و قرمز در دور دست پیدا شد که پلی شده بود تا زیبایی ها را از گوشه ای به گوشه دیگر متصل کند و به گیاهان تازه رسته رنگ های آسمانی هدیه دهد . برگ های جمع شده  گلها شروع به باز شدن کردند و عطر مست کننده ای در محیط پراکندند . نسیم خنکی شروع به وزیدن کرده بود و مانند استاد رقصی که نو آموزان خود را راهنمایی می کند دست در دست گیاهان با هم به این سو و آن سو حرکتی ظریف و هماهنگ را انجام می دادند . مه صبح گاهی کوله بار خود را بسته بود و بسوی دورتر ها رهسپار می شد . صدای پرنده به تلاطم بیشتری افتاد . گویا میهمان  پرنده آواز خوان تشریف فرما می شد ، او هم آوازش را به اوج رسانید و دیگر کاری به همراهی دیگران نداشت . صدای خود را از تحریر های  یکسره  و سریع ، گاهی به کشش های مقطع و کوتاه تبدیل می کرد و گاه دوباره اوج می گرفت و با پرهای خود رقص عجیبی می کرد . پرهای پف کرده اش گاهی او را چنان چاق نشان می داد که گویی باد را به خود جذب می کردند و بی امان از شاخه ای به شاخه دیگر می پرید .

در این اثنا مورچه غریب از لابلای گل های نارنجی و زرد - که پروانه ها با شادی روی آنها نشسته بودند و گاه گاهی بالهای ظریف و قشنگ شان را باز و بسته می کردند و سر بالا می آوردند و دوباره مشغول باده نوشی می شدند - می گذشت و با خود می اندیشید که چرا همه  در آزادی هر گاه دوست دارند می خورند و هر گاه  می خواهند از جایی به جای دیگر می روند اما او می بایست دچار تکراری باشد که او با عمر کوتاهش  نمی تواند نتیجه اش را ببیند . با اندوه می گذشت و حسرت می خورد .

- این دیگر چه زندگی است که ما در پیش گرفته ایم . تمام اوقاتمان را کاری خلاصه کرده که دلیلش را جز از حرفهایی که در کودکی شنیده ایم به هیچ طریق دیگری نمی فهمیم .

 لحظه ای ایستاد و دانه  را رها کرد . نگاهی به بالای سر خود انداخت ، مه تقریبا رقیق شده بود و حالا سر شاخه های درختان پیدا بود . او پرنده هایی را می دید که شادمانه دور هم می چرخیدند و از شاخه ای به شاخه دیگر می پریدند و بدون لحظه ای تاخیر با هم آواز می خواندند و بازی می کردند . با خود اندیشید سود این همه زحمت  که ما می کشیم اگر برای باقی ماندن و زندگی کردن است ؛ پس چرا دیگران این همه خود را درگیر نمی کنند و اگر سود ندارد پس این کار احمقانه ای چیست که ما خود را مشغول آن کرده ایم ؟

ناگهان به یاد حرفهای مورچه بزرگ افتاد که آنها را تعلیم داده بود . مورچه ای که او نیز وظیفه اش گفتن چیزهای تکراری بود که خود او نیز شاید متوجه علت آن نبود و او هم ساخته شده بود و پرورش یافته بود که برای دیگران آن سخنان را تکرار کند . او برایشان گفته بود فصلی در طبیعت وجود دارد که در آن تمام گیاهان می خوابند ، در آن زمان غذا پیدا نمی شود و بخاطر همین در این فصل ها که طبیعت دست و دل باز تر است و غذا فراوان تر می بایست که تلاش کنند تا جمعیت  کلنی در فصل سرد دچار مشکلی نشوند و ازبین نروند .     او گفته بود که آنها موظف هستند غذای آن روزها را در انبار ذخیره کنند و با خود جز برای توده (کلنی) به چیز دیگری  ناندیشند . و عمر خود را وقف پایداری خانواده بزرگ خود کنند و برای آنها گوشزد کرده بود که می توانند تا پنجاه برابر وزن بدن خود بار بردارند ( و از قدرتمندی آنها قصه ها گفته بود ) . بعد یاد تمرین های  کودکی چند روزه خود  افتاد که  در آن پیروز و قهرمان کسی بود که برای برداشتن بار سنگین تر  دیگران  را شکست دهد اما بدون درخواست امتیاز یا جایزه ای باید این کار را می کردند تا روحیه فداکاری که از افتخارات بزرگ مورچه هاست  نصیب شان شود و او می دید که امروز تمام مورچه هایی که در آن مسابقه شکست خورده بودند هم فداکار نامیده می شوند و هیچ تفاوتی بین آنها نیست . در خیالات خود سیر می کرد و چشمان خود را به زمین دوخته بود که جوانه ی گیاه نو رسته ای  از میان آن پیدا بود . با افسوس با خود گفت :

- ای کاش من نیز گیاه بودم و بجای این همه زحمت می نشستم و از تماشای  پرندگان  لذت می بردم .

راهش را کم کم کج کرد و چون در انتهای صف قرار گرفته بود کسی متوجه جا ماندن او نمیشد . دانه خاکشیر را گوشه ای انداخت و از درخت کاج تناوری که پر از جوانه بود بالا رفت . روی اولین شاخه که به کناری کشیده شده بود رفت و نشست  ؛  دست هایش را در هم گره زد و تماشا کرد . در یک چاله کوچک آب باران  شب گذشته جمع شده بود و گنجشک ها در آنجا در حال آب تنی کردن بودند ؛ سرشان را پایین می آوردند و آب روی شانه هاشان می ریختند و پرهایشان را باد می کردند و در آب می رقصاندند بعد با نشاط دوباره پرواز می کردند و در آسمان آبی که هیچ ابری دیگر درآن نبود گم می شدند . خورشید دشت را زیبا کرده بود و نسیم ملایمی که می وزید لبهای گیاهان را با هم آشنا می کرد . موجودات در تکاپو و شادی بودند . کلاغها سرو صدای زیادی به پا کرده بودند.

یک پرنده عجیب تنها نشسته بود و سر و صدای شگفت آوری  در محیط می پراکند . غریبه کوچولو هم در تنهایی خود غوطه می خورد و با حسرت به این همه  آزادی نگاه می کرد . دست هایش را از هم باز کرد و آهی کشید و  به پایین درخت نگاه کرد  گروه مورچه ها در این مدت به کلنی رفته و حال باز آمده  بودند و  داشتند دوباره دانه ها را برمی داشتند تا به لانه ببرند . چند تا از آنهایی که او را  می شناختند و جلوتر از او در صف قبلا به کلنی رفته  و حال برگشته بودند با مورچه نگهبانی که پایین درخت اندکی جلوتر بود چیزی  می گفتند . ترس تمام وجود او را گرفت مبادا به او خبر بدهند که او را ندیده اند . دلهره اش زیاد تر شد هیچ نفهمید چگونه تا پایین درخت کاج رسید از میان صف مورچه ها عبور کرد و دانه را که در لابلای برگ های خشک کاج پنهان کرده بود برداشت و به سمت گروه رفت و خود را بین آنها انداخت و وقتی به کنار نگهبان و آن  چند مورچه رسید کمی شلوغ کاری کرد تا آنها متوجه او شدند .

دوباره اوضاع به حالت عادی برگشت  ، دانه را به هر زحمتی بود جلوی صورت گرفت و به راه افتاد از مسیر همواری که قبلا عده دیگری  از مورچه ها سنگ ها و شن های ریز را از  پیش پا برداشته بودند بدون توجه به اطرافش به سوی انبار حرکت  را ادامه داد .

از پیچ ها و دالانها عبور کرد ، مورچه هایی را می دید که در حال کندن و بزرگ تر کردن کلنی بودند . در دالان کناری او مورچه های پرستار نوزادها را جابجا می کردند و ملکه بدقواره ای که از تماشای نور و زیبایی های طبیعت محروم بود  ، هنوز در حال زایمان بود و بدون فکر کردن این کار تکراری را انجام می داد . عده ای به او نزدیک می شدند و وظیفه تغذیه او را به انجام می رساندند . دوباره او مشغول به کار خود می شد .

راه را ادامه داد تا رسید به محیط بزرگی که بزرگتر و خنک تر از باقی دالانها بود و از بقیه پایین تر بود و فرعی های بیشتری داشت . دانه را تحویل داد و سریع در مسیر  مورچه هایی که بر می  گشتند تا دوباره دانه هایی را بیاورند خودش را جا داد و از اجتماع داخل کلنی بیرون رفت . با خود اندیشید که نمی تواند این وضیعت را تاب آورد پس باید راه چاره ای  پیدا کند .

دلش به حال بقیه بیشتر می سوخت . خودش گاهی اوقات گریزی می زد و یک گوشه کناری می نشست و به دور و اطراف نگاهی       می انداخت اما آنها از این فرصت هم ا محروم  بودند .

احساس می کرد در آن هوای مرطوب داخل کلنی دیگر نمی تواند نفس بکشد . احساس نفرت می کرد از تمامی دیوارها و زحمت هایی که برای ساختن و ترمیم کشیده  بودند و او که تقریبا حالا نیمی از عمر کوتا خود را سپری کرده بود و می ترسید هر لحظه زیر بار فشار کار این مدت کوتاه عمرش کوتاه تر بشود . برای آخرین بار نگاهی به داخل خانه انداخت و نفس عمیقی کشید و به امید اینکه موفق بشود تا هدفش را عملی کند پشت به گذشته کرد و رو به  یک زندگی هیجان انگیز جدیدی که در رویاهایش مدتها بود که ساخته و پرداخته کرده بود به راه افتاد .

قلب کوچکش به اندازه تمامی مدت عمرش در این لحظات می تپید . در این فکر بود که چگونه از جمعیت  کنار برود تا کسی متوجه او نشود . به یادش افتاد  که در حدود همان درخت کاج که مدتی روی آن نشسته بود و مورچه نگهبان را در تعقیب خود دیده بود بهترین جاست که رویاهایش را به واقعیت نزدیک کند .

ـــ  در گوشه امنی نشست ، صدای قلب کوچکش را می شنید که بی امان در تپش بود . نفس عمیقی کشید و با آسودگی بازدمش را در هوا پراکند و با خود گفت :  شاید بهتر باشد که سفری به دور دست ها انجام بدهم  . آن دریاچه زیبا که همیشه می بینمش باید جای جالبی باشد . با همه دوست خواهم شد و به اندازه نیاز در جستجوی غذای خویش خواهم بود و باقی فرصتم را به تماشا و شادمانی خواهم گذراند . آری این چاره ایست که باید جستجویش کنم  .

..............

    

نظرات 1 + ارسال نظر
لینک باکس هوشمند یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1387 ساعت 10:15 ب.ظ http://tharanombox.orq.ir

با سلام خدمت شما دوست عزیز
واقعا وبلاگ خیلی قشنگ و پر محتوایی دارید اگر دوست دارید آمار خود را بالا ببرید پس با ما باشید.
بزرگترین لینک باکس هوشمند از شما دعوت به عمل می آورد فقط 1 دقیقه طول میکشد تا لینک شما ثبت شود.
اول کد باکس ما را داخل وبتون قرار می دهید و سپس برای ما لینک ارسال می کنید همان لحظه سیستم به طور هوشمند وبلاگ شما را چک میکند اگه کد باکس داخل وبلاگ شما باشد به صورت اتوماتیک لینک شما در لینک باکس ثبت خواهد شد. البته شما میتوانید به جای لینک با همان شرایط برای ما بنر بفرستید.
نحوه ارسال بنر این است که اول کد باکس را داخل وب خود قرار دهید و بعد به سایت ما مراجعه کنید و از طریق فرم ارسال نظرات که در پایین صفحه سایت است کد را برای ما ارسال کنید تا در اولین فرصت بنر شما در لینک باکس گذاشته شود.
راستی من آماده هرگونه تبادل لینک لوگو بنر با تمامی وبلاگ هام هستم اگه مایل هستید خبرم کنید.
این آدرس تمامی وبلاگ های من است
Tharanombox.orq.ir
Tharanom.sub.ir
Tharanom.mihanblog.com
Tharanom.blogsky.com
Tharanom.blogpars.ir
tharanom@yahoo.com
منتظر شما دوست عزیز هستیم.
علی شکوری اصل


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد