4

صبح چشم باز کرد و آسمان از دیدار او  خشنود شد . آسمان از شوق دیدار دوباره ی روشنایی نم اشکی بر گونه چشم آورده ، اندک خیسی برگها را پوشانده بود . پرندگان خوش اواز دست بکار روزی عاشقانه شده بودند و  در پی یکدیگر در آسمان می چرخیدند و دور می شدند . پروانه سفید رنگ از روی کلها با شادی بر می خاست و شور و هیجان درونی اش را در گوش گلها زمزمه می کرد . جشن چندمین روز پروازش را گرفته بود و خرسند از اینکه در بهشت گلها دوستانی مهربان پیدا کرده بود ، آرام و قرار نداشت . صدای آواز خوانی اش که نغمه ی  ممتدی شبیه به لای لای بود به گوش گلها می رساند . گاهی روی گلی می نشست و به دور دست ها خیره می شد و بالهای ظریفش را با ناز باز و بسته می کرد و فخر زیباییش را نمی دانست چگونه نمایان سازد . گلی با لبخند  او گفت : چقدر سر و صدا می کنی کمی آرام بگیر و بگذار گوشهایت هم چیزی بشنوند .         

 

گلسرخِ ساقه  بلندی که همیشه مهربانیش بر پروانه و زنبورها زبانزد بود ، به هیجانی که سراپای پروانه را پر کرده بود با مهربانی  تبسمی  کرد . دوباره نگاهی به پروانه انداخت  و گفت : ببین پرنده ها چقدر خوش آوا با یکدیگر می خوانند . صدای جیر جیرک ها را گوش کن ببین با اینکه خیلی دورند اما صدایشان آنقدر خوب به گوش می رسد که فکر می کنی همین دور و بر  هستند . صف پرستوها را ببین با چه نظمی به طرف چشمه ی آب می روند ، همیشه دوست داشتم مثل آنها باشم . هر جا که دوست دارند می روند . همیشه هم شادی می کنند . راستی پروانه تو دوست داشتی اگر دوباره متولد می شدی چه موجودی باشی ؟ هیچ وقت به این موضوع فکر کردی ؟

 

پروانه که هنوز هم در حال باز و بسته کردن بالهایش  و نگاه می انداخت تا لکی و ایرادی در ظاهرش نباشد ، بدون اینکه جواب دهد تبسمی کرد و بعد آهی کشید که تعجب گل را بر انگیخت .گلسرخ  یکی از پرهایش را تکان داد و به پروانه گفت می بینی من هم مثل تو پر دارم تازه چند تا هم بیشتر از تو ، اما هیچ وقت نمی توانم از آنها استفاده کنم  . همیشه دوست داشتم پرنده بودم . پروانه نگاهی به او کرد و گفت ولی زیاد هم به تو سخت نمی گذره ، آب و غذای همیشه در دسترس و بی زحمت داری ، دیگر مشکل چیست ؟

 

ـــ مشکل همین جاست ، تو دوست داری آب و غذا پیش رویت باشد و بعد به تو بگویند که هیچ وقت پرواز نکن . چون ما همیشه غذا برای تو  می آوریم . یعنی تو فقط به خاطر این چیزهاست که آواز می خوانی و خوشحال از این سو به آن سو می روی  ؛ این خیلی احمقانه است .

 

ـــ خب من می توانم پرواز کنم و این چیزیست که دارم . به چیزهایی هم که ندارم هیچ وقت فکر نمی کنم . چون داشته هایم برای خوشبخت شدن یا  البته بودن ، کافیه .

 

وقتی داشت جمله آخری را می گفت ، چشمهایش از خوشحالی برقی زد و به هوا جست . شور و هیجان زیادی وجودش را فرا گرفته بود . اگر با دقت به بالهایش نگاه می کردی ، متوجه می شدی که دیگر خبری از بالای زرد رنگ  خالص نبود ، بلکه نقطه های سرخ ریزی روی بالهایش پیدا شده بود . پروانه از کنار گلسرخ  جستی زد و داشت دور می شد که گل با ناراحتی صدایش زد و گفت : این درست نیست که میان صحبت ناگهان و بدون کلامی می روی . از این نظر ما گلها از شما ها خیلی بهتر هستیم . چون هر چقدر هم که از دست هم صحبتمان خسته شویم باز هم بی دلیل راه نمی افتیم و نمی رویم .

 

پروانه که دیگر حال خودش را نمی دانست یک نگاهی به دور دست انداخت ، هنوز فرصت داشت که کلامی با گل سرخ صحبت کند . گفت : ببخشید بعدا می آیم و حرفها را کامل می کنیم اما حالا باید بروم ، خداحافظ .

 

شروع کرد به چرخیدن و بالا و پایین شدم . از دور که نگاهش می کردی به نظرت می رسید که خودش را پنهان می کند و گاهیی سر می کشد تا ببیند چه خبرست  و دوباره پنهان می شود . اوحق داشت که چنین شاد و خوشحال باشد . پیش رویش تمام آنچیزی که باعث شده بود از بودن ، از پروانه بودن و از همه چیز لذت ببرد در حال نزدیک شدن بود  و  او دیگر طاقت نداشت ، می خواست دوباره با هم پرواز کنند ، بگویند و بخندند . از شب گذشته تا کنون دلش آنقدر تنگ شده بود که گویا پس از مدتها دوباره شانس دیدن  زندگی نصیبش شده .

 

نسیم خنکی  از اولین نوازش های  گرم خورشید هنوز در حال وزیدن بود . روی تخته سنگی نشست و تن از عرق خیش شده اش را به دست نسیم سپرد . نگاهی به سر و رویش انداخت و دوباره پرید و روی گل زرد و با طراوتی نشست و با شادی کمی از شهد گل را به بدنش مالید و با خوشحالی نگاهی به اطراف انداخت . دیگر امید و آرزوهایش در دسترس بود و می توانست پیکره ی زیبا و دلربایش را به خوبی ببیند . اما شادی اش توام با تعجب شده بود که آن نقطه ی سیاه که به پاهای نگارش چسبیده  چه چیزی می تواند باشد و با اضطراب به او نگاه انداخت . جملاتی را که می خواست به او بگوید دوباره با خود زمزمه کرد . اما مثل همیشه وقتی به او نزدیک شد تمام آنچیزی را که با خود تکرار کرده بود با تماشای چهره ی مهربان و دلکش او فراموش کرد و تنها مشغول لذت بردن از وجود او شد . بدون کلامی دیدار لذت بخش را آغاز کرد .

 

با رسیدن و دیدن یکدیگر مدت زیادی بین آنها سکوت و تماشای  به یکدیگر گذشت  . به هم خیره شده بودند و تبسمی شیرینی حواله ی یکدیگر می کردند . پروانه ای که مورچه غریب کوچولو را با خود آورده بود و لکه های سرخ رنگی در میان پرهای زردش نمایان شده بود . چشمهای معصومش را گاهی به زیر می افکند و با خود فکری می کرد و دوباره تبسمی به پروانه دیگر می انداخت که قرار بود شوهر مهربان و عاشقش باشد . بالاخره بعد از مدتی با صدای خنده ی ظریف غریبه ی کوچولو آن دو به خود آمدند و گویا تازه متوجه ماجرا شده باشند که غریبه ای بین آنهاست ، هر دو سرخ شدند و با خجالت نگاهی به اطراف انداختند تا ببینند که چند تماشاچی ناخوانده دیگر آنها را دیده . خبری نبود ، گلها به کارهای آنها عادت کرده بودند و از خودشان حساب می شدند و دیگر چیزی نمی ماند که ناخوانده باشد . درختان که همیشه به پیش رویشان نظر انداخته اند و آنقدر پیر شده بودند که دیگر توجه  زیادی به اتفاقات زیر پایشان نمی کردند . چارپایان هم که در نظر آنها زیاد اهمیت نداشتند ، چراکه همواره یا خواب بودند یا در حال خوردن و در هیچکدام این احوال نمی توان جز به خود به چیز دیگری توجه کرد . خورشید مهربان هم که راز دار همیشگی عاشقان است و زمین هم که مادری مهربان و موافق با احساسات فرزندان خویش است . مورچه ی کوچولو هم زیاد نمی توانست نگران کننده باشد . در راه با پروانه ی مهربان صحبتکرده بود و قابل اعتماد بود . هر چند چیزی که او دیده بود راروزها بود که همه اگر چشم می انداختن و کمی به اطراف خود توجه می کردن می توانستند ببینند . آن دو به خود آمدند و غریبه ی کوچولو آن روز را در کنار پروانه ها به شب رساند و با آنها تا مسافتی دورتر از لانه ی قدیمی خویش سفر کرد ــ که برایش پیش ترها رویایی بود ــ .

دو روز از آغاز زندگی غریبه ی کوچولو  گذشته بود .

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد