چشمی گشوده ای که مرا زیر و رو کنی ؟
با عابران خسته ی دل گفت و گو کنی ؟
آیا کنار طاق نگاهت لبی نبود ؟
تا کهنه گی چشم مرا شستشو کنی ؟
دیر آمدی که روی چنار غرور من
آن قلب وانهاده ی خود جستجو کنی ؟
رفتی وَ سالهای غریبی به من گذشت
اینک بیا که مرگ مرا خنده رو کنی
من بی تو عمر رفته ی خود را شمرده ام
روزی بیا که مرگ و مرا روبرو کنی
از خاک عمر خود به بیابان گریختم
لیلای من بیا که هوا را چو او کنی
وقت نماز می رسد اینک کنار مرگ
باید که خاک قلب مرا تو وضو کنی
2/11/1387
ای فراخ پر نشیب
با تمام ثانیه ها می جنگم
تا تو را فریاد کنم
باید دماوندی بسازم
تا همزاد غربت تو باشد
ای سرکش ترین فراز
من سرازیر می شوم در بلوغ اشهای خودم
و تو ابری هراسناکی
لابلای اشکهای من
تو تابیده ای و دور می شوی
و من تمام آینه ها را در حسرت تو می شکنم
سکوت …
ثانیه …
سکوت …
ثانیه …
چقدر حسادت دقایق را لمس می کنم
و چه مومنانه تا تو پایداری می کنند
پروانه های شنی از خود تا تو
چقدر فداکارانه پرواز می کنند
می سوزمت اما پرهایم قوی تر می شوند
می بارم و پر بارتر می شوم
می جویمت اما چاره ای جز گم شدن نیست
تا هزار ثانیه آنسوتر
ریل های موازی را
از شب تا روز
و از روز تا اندوه
مسافر می شوم
و هنوز تو در دور دست چشمانم
فانوسی سرابی هستی
و جاده در ابتدای گم می شود
من هفته ها را هفت بار
برای تو به آسمان می بخشم
اما همیشه روز هشتم
آسمان به زمین می رسد
و من بی آسمان ترین ستاره
در قعر زمین بی تو مذاب می شوم
رویای تمام ابرهای مهاجر
لابلای سبزینه ی نگاهت گاهی
اندوه انباشته ی اشکهای مرا
تماشا کن
24/10/1387