خود تا خدا

تا غروب سایه را در کوچه ها باور کنم

باید از خود تا خدا را شکل یکدیگر کنم

فکر درس دینی ام را رقص دینداری پراند

باید این رقاص را با زهد هم دفتر کنم

تا معلم جمله ی ایاک نعبد را نوشت

من والضالین خود را وقف یا دلبر کنم

هم تراز جمله ی ما هیچ ما تنها نگاه

باید از هر چشمِ شوری خویش را اطهر کنم

طبق دستور غزل گویان ویس و وامقی

باید از علم غزل من عشق را از بَر کنم

چونکه از یک خاک خلقیدند بوش و موش و ما

گاه باید یک غزل در مدح گاو و خر کنم

تا که انگ خر شدن بر روی پیشانی نخورد

باید اتمام غزل را زودتر باور کنم

13/11/1387

روزی بیا

شب با تمام خستگی اش منتظر نشست

مانند مرگ رخت سیاهی به تن کشید

او منتظر نشست که ماهی به او دهی

اما هزار ماه تو را هیچ کس ندید

 

تو واقعی نبودی و شب واقعی نمرد

صبح آمد و دوباره خماری و انتظار

او در کنار رویش خود بی تو زرد شد

او فصل خستگی خودو خسته تا بها ر

 

شب بی تو در هضانت تردید مانده است

روزی بیا یتیم خودت را نظاره کن

از لابلای هر قدمت ابر می چکد

آن اشکهای مسلخیت را ستاره کن

 

شاید برای قصه ی ما گندمی نبود

حوای من تو سیب بیاور و من زمین

شب را پر عبور خودت کن زمین من

من گندم هبوط تو را خورده ام .. همین

 

2/11/1387