باید قضای زندگیم را ادا کنم

مبهم نبود آنچه که می دیدم و نشد

باور کنم هر آنچه که فهمیدم و نشد

 

گفتم فضای زندگیم را عوض کنم

روزی که سیب از لب تو چیدم و نشد

 

در راه ماندگی من از راه بدتر است

این را هزار مرتبه پرسیدم و نشد

 

باید قضای زندگیم را ادا کنم 

حیفا به من که پای تو بوسیدم و نشد

 

اینک ، امید فاصله دارد دلم ولی

در عمق چشمهای تو پوسیدم و نشد

 

1389/12/14





می گفت در عشق ؛ هیچ کس دریا نیست


اینجا درِ سادگی به دلها وا نیست


آن قطره  در انگیزه ی دریا می رفت


تا ثانیه ایی که با خودش تنها نیست